حشهلغتنامه دهخداحشه . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک . 24هزارگزی شمال باختری طرخوران . کوهستانی سردسیر. سکنه ٔ آن 341 تن شیعه ٔ ترک و فارسی زبانند. از قنات مشروب می گردد. محصولات آنجا غ
بازیهای آسیاییAsian Games, Asiadواژههای مصوب فرهنگستانبازیهایی که از سال1951، و هر چهار سال یک بار میان کشورهای آسیایی برگزار میشود
حسیحلغتنامه دهخداحسیح . [ ح َ ] (اِخ ) رئیس فرقه ٔ مغتسله و شاگرداو شمعون است . (ابن الندیم ). رجوع به مغتسله شود.
حشیةلغتنامه دهخداحشیة. [ ح َ شی ی َ ] (ع اِ) بسترآکنده . توشک و نهالی آکنده بچیزی چون پنبه و پشم و جز آن . نهالی . (مهذب الاسماء) ج ، حشایا. || بالشچه ٔ زنان که بر پستان یا سرین بندند تا کلان نماید.
اورامان تختلغتنامه دهخدااورامان تخت . [ اَ ت َ] (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش زراب شهرستان سنندج . حدود و مشخصات آن بشرح زیر است : از طرف شمال بخش مریوان ، از جانب جنوب باختر اورامان لهون ، از شمال باختر کشور عراق از خاور دهستانهای ژاوه رود و کلاترزان . سه رشته ارتفاعات مشخص بشرح زیر در این دهستان دید
خشحشهلغتنامه دهخداخشحشه . [ خ َ ح َ ش َ / ش ِ ] (اِ صوت ) بانک کاغذ وجامه ٔ نو و آواز سلاح . خشخشه . رجوع به خشخشه شود.
موحشهلغتنامه دهخداموحشه . [ ح ِ ش َ / ش ِ ] (از ع ، ص ) موحش . وحشت انگیز و هولناک و هرآنچه سبب ترس گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به موحش و موحشة شود. || هرآنچه سبب اندوه و ملالت گردد. (ناظم الاطباء).
مفاحشهلغتنامه دهخدامفاحشه . [ م ُ ح َ / ح ِ ش َ/ ش ِ ] (از ع ، اِمص ) مأخوذ از تازی ، به یکدیگر فحش دادن و رد و بدل کردن فحش . (ناظم الاطباء). بدزبانی با یکدیگر. مباذاءة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فاحشهفرهنگ فارسی عمید۱. زن بدکار.۲. (صفت) [قدیمی] بسیارزشت و آشکار: امور فاحشه.٣. (اسم) [قدیمی] گناه بسیارزشت.