حشکلغتنامه دهخداحشک . [ ح َ ] (ع مص ) ندوشیدن ناقه را چندی تا گرد آید شیر در پستان وی . (از منتهی الارب ). || بسیار شدن شیر در پستان . گرد آمدن شیر در پستان . حشوک . (تاج المصادر بیهقی ).- حشک دابة؛ جو خوردن ستور.- حشک ریح ؛ ضعیف شدن ب
حشکلغتنامه دهخداحشک . [ ح َ ش َ ] (ع حامص ) بسیار پرشیری پستان . باز گرد آمدن شیر در پستان . فزع سخت .
حسکلغتنامه دهخداحسک . [ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 60 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و سه هزارگزی جنوب راه مالرو آثار به چال چناره کوهستانی و گرمسیر است . 178 تن سکنه ٔ شیعه ٔ فارسی
حشکةلغتنامه دهخداحشکة. [ ح َ ش َ ک َ ] (ع اِ) باران ریزه . مثل الحفشة و الغبیه و هی فوق البغشة. (اقرب الموارد). || جاؤا بحشکتهم ؛ آمدند همه . (اقرب الموارد).
غشدیکشنری عربی به فارسیقلب زني , جعل و تزوير , استحاله , کشيش , علم اداره ء کليساها , مربوط به کليسا , اجتماعي , علف خشک , گياه خشک کرده , يونجه خشک , حشک کردن (يونجه ومانند ان) , تختخواب , پاداش , پيشواي روحاني , شبان , چوپان , شباني , شعر روستايي
حاشکلغتنامه دهخداحاشک . [ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حشک . پی هم آینده . ج ، حواشک . (منتهی الارب ). || قوس حاشک ؛ کمان سخت . (منتهی الارب ). || نخلةحاشک ؛ خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب ). درختی که خرما بسیار آورد. || ریاح حواشک ؛ بادهای مختلف المهب و بادهای تند یا نرم و سست . (منتهی الارب ).<
حشکةلغتنامه دهخداحشکة. [ ح َ ش َ ک َ ] (ع اِ) باران ریزه . مثل الحفشة و الغبیه و هی فوق البغشة. (اقرب الموارد). || جاؤا بحشکتهم ؛ آمدند همه . (اقرب الموارد).