حصللغتنامه دهخداحصل . [ ح َ / ح َ ص َ] (ع اِ) غوره ٔ خرمای سخت ناشده یا غوره ٔ سخت . || گرد و شکوفه ٔ زرد خرما. (منتهی الارب ). || تلخ دانه و مانند آن که از گندم برآید چون پاک کنند. || دان مرغ . ته غربالی . || گندم و جو باقی مانده ٔ در خرمن بعد بباد دادن .<b
حصللغتنامه دهخداحصل . [ ح َ ص َ ] (ع مص ) درد کردن شکم ستور از خوردن خاک و یا سنگریزه که در گیاه بود. || سنگ ریزه واقع شدن در انثیین کودک . (ناظم الاطباء).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح َ س َ / ح ِ س ِ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به صعتر و برگش درازتر و بزرگتر و تیره رنگ و بسریانی جسمی گویند. در دوم گرم وخشک و پخته ٔ او مقّوی معده و هاضمه و مصلح طعام فاسد شده و جهت خوشبوئی دهان و آروغ و با شراب جهت گزیدن رتیلا و عقرب ،
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن خارجةالاشجعی صحابی است . و او در غزوه ٔ خیبر مسلمانی پذیرفت . (قاموس الاعلام ترکی ).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن عامربن لوی بن غالب عدنانی قرشی . جدی از عرب است که عبداﷲبن مسروح صحابی از فرزندان او بوده است . (اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 220).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] بچه ٔ سوسمار. (دهار) (مهذب الاسماء). بچه ٔ سوسمار که از بیضه بیرون آمده باشد. سوسماربچه . بچه نوزاده ٔ ضب : لاآتیک سِن الحسل ؛ نیایم پیش تو گاهی (یعنی هیچگاه ) چه دندان حسل تا گاه مرگ نیفتد. (منتهی الارب ). ج ، حسول . اَحسال . حَسلان . حَسلة.
حسللغتنامه دهخداحسل .[ ح َ ] (ع مص ) سخت راندن . || فرومایه کردن . || بکارناآینده چیزی را باقی گذاشتن .
حصلةلغتنامه دهخداحصلة. [ ح َ ص َ ل َ ] (ع اِ) یکی حصل ، یعنی یک غوره ٔ خرما یا یک شکوفه ٔ زرد خرما. (ناظم الاطباء).
حُصِّلَفرهنگ واژگان قرآنپديدارشد (در جمله "حُصِّلَ مَا فِي ﭐلصُّدُورِ "اشاره به جداسازي صفات خوب وبد از هم دارد )
حصلةلغتنامه دهخداحصلة. [ ح َ ص َ ل َ ] (ع اِ) یکی حصل ، یعنی یک غوره ٔ خرما یا یک شکوفه ٔ زرد خرما. (ناظم الاطباء).
ماحصللغتنامه دهخداماحصل . [ ح َ ص َ ] (ع اِ مرکب ) هرچیز فراهم آمده و حاصل و محصول و حاصل درخت میوه و مانند آن . (ناظم الاطباء). حاصل . محصول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دخل . سود. فایده . (ناظم الاطباء) : بغیر آنکه پریشانیم بطول کشیدشکایت از سر زلفت چه ما
متحصللغتنامه دهخدامتحصل . [م ُ ت َ ح َص ْ ص ِ ] (ع ص ) گردآرنده . (آنندراج ). یابنده و جمع کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تحصل شود.
محصللغتنامه دهخدامحصل . [ م ُ ح َص ْ ص َ ] (ع ص ) به دست آمده . حاصل کرده . به دست کرده . حاصل کرده شده . (غیاث ) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده . حاصل شده . یافته شده . فراهم کرده شده . (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص <span cla
محصللغتنامه دهخدامحصل . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ](ع ص ) تحصیل کننده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). متعلم . دانش آموز. شاگرد مدرسه . (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است . (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکرد