حفزلغتنامه دهخداحفز. [ ح َ ] (ع مص ) از پس پشت چیزی سپوخته راندن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خلاندن خری از پس پشت . (دستورالاخوان ). فاسپوختن . راندن . سک زدن . || فاجنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). جنبانیدن . واجنبانیدن کسی را. (منتهی الارب ). || حفز برمح ؛ با نیزه زدن . (منتهی الارب )
حفزلغتنامه دهخداحفز. [ ح َ ف َ ] (ع اِ) نهایت و هنگام دررسیدن چیزی . (منتهی الارب ). اجل . امد. (اقرب الموارد).
حفشلغتنامه دهخداحفش . [ ح َ ] (ع مص ) حفش سیل ؛ گرد آمدن سیل از هر جهت به یک جای . || حفش سیل موضعی را؛ برکندن آنرا. حفش باران زمین را؛ خراشیدن باران روی آنرا. (منتهی الارب ). || گرد کردن . (منتهی الارب ) (دهار). || برآوردن . || کوشیدن . || پی درپی خوش رفتن اسپ . || راندن . || گرد آمدن قوم ب
حفشلغتنامه دهخداحفش . [ ح َ ف ِ ] (ع ص ) بعیر حفش السنام ؛ اشتر پیش کوهان ریش شده ازاسفل تا به اعلی با سلامت بن کوهان . (منتهی الارب ).
حفشلغتنامه دهخداحفش . [ ح ِ ] (ع اِ) دوکدان . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || خانه ٔ خرد. (مهذب الاسماء). خانه ٔ بسیار خرد که سقف آن نزدیک باشد. || خانه ٔ از گلیم مو. || کوهان . || شرم . فرج . || درج . سله . || چیزی سوده و کهنه . || ظروف شکسته و بکار ناآینده از شیشه و جز آن . || جوال کلان
حفظلغتنامه دهخداحفظ. [ ح ِ ] (ع مص ) نگاه داشتن . نگه داشتن . نگاهداشت . نگهداری . نگهداشت . گوش داشتن . حیاطة. وقایة. حراست . صیانت . محافظت ، حرس . بقو. بقاوت . نگاهداری کردن . نگهداری کردن . بازداشتن شیئی از زیان و هلاک : احسن اﷲ حفظک و حیاطک . (تاریخ بیهقی ص <span
حفیظلغتنامه دهخداحفیظ. [ ح َ ] (اِخ ) شاعری از مردم اصفهان . او بزمان عالم گیر بسیاحت هند رفته است و بیت ذیل از اوست :کی از فنای تن ز تو کس دور می شودشمع از گداختن همگی نور میشود.(از قاموس الاعلام ترکی ).
واجنبانیدنلغتنامه دهخداواجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) دوباره جنبانیدن . فاجنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ذیل حفز). و رجوع به «وا» و «بازجنبانیدن » شود.
تحریک کردندیکشنری فارسی به عربیاثر (مع الشد) , ازعج , بخور , بيض , حرض , حرض عليه , حفز , حک , زنجبيل , شغل , مهماز , هيج , وخز , وقود ، اِحْتکاکٌ
تحفزلغتنامه دهخداتحفز. [ ت َ ح َف ْ ف ُ ] (ع مص ) بر سر پای نشستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و فی الحدیث : کان یوسع لمن اتاه فاذا لم یجد متسعاً تحفز له تحفزاً. (اقرب الموارد).
محفزدیکشنری عربی به فارسیعامل فعل وانفعال اجسام شيميايي دراثر مجاورت , تشکيلا ت دهنده , سازمان دهنده , فروگشا