آبسنگ جلبکیalgal reefواژههای مصوب فرهنگستانآبسنگی که بخش عمدۀ آن از بقایای جلبکهایی تشکیل شده است که اندامگانهای اصلی تولیدکنندۀ کلسیمکربنات هستند
جلبکشکفیalgal bloomواژههای مصوب فرهنگستانرشد گسترده و ناگهانی جلبکها در آب که اثر نامطلوب در کیفیت آب دارد
فرش جلبکیalgal mat, microbial matواژههای مصوب فرهنگستانلایهای از جلبکهای سیانوباکتریایی (cyanobacterial) و قارچها که بر سطح رسوبات رشد میکنند
زغالسنگ جلبکیbog head coal, algal coalواژههای مصوب فرهنگستانزغالسنگی که بهطور عمده از مواد جلبکی تشکیل شده است
هلال هلاللغتنامه دهخداهلال هلال . [ هَِ هَِ ] (ص مرکب ) لخت لخت . پاره پاره . (غیاث ). قاچ قاچ : اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال صدا بلند نگردد ز جام درویشان .صائب .
هاریلغتنامه دهخداهاری . (ص نسبی ) کناس و سرگین کش است ، زیرا که هار به معنی سرگین است و «ی » برای نسبت است ، یعنی کسی که سرگین را برمیدارد و در هندوستان حلال خور خوانند. (از آنندراج ) (از برهان ). || خاکروبه کش .
چنداللغتنامه دهخداچندال . [ چ َ ] (اِ) شخصی است که نجاستهاو پلیدیها را پاک کند، و او را بعربی «کناس » و در هند «حلال خور» گویند. (برهان ). بزبان هندی معنی اصلی آن فرومایه ترین مردم است که اکثر بپاسداری و نگاهبانی قریه ها و مواضع مأمور باشند و در اصل شیوه آنها خوکبانی بوده و اینکه از مدتی بر د
کناسلغتنامه دهخداکناس . [ ک َن ْ نا ] (ع ص ، اِ) آنکه خاشاک خانه روبد و آن را به فارسی هندوستان خاکروب گویند. (آنندراج ) (غیاث ). خاکروب . (مهذب الاسماء) (دهار). آنکه چاه مبرز پاک کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حلال خور. کسی که خاشاک و خاکروبه از خانه می برد. هاری . چندال . آنکه آبشتنگاه ر
سلسبیللغتنامه دهخداسلسبیل . [ س َ س َ ] (اِخ ) نام چشمه ای است دربهشت . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث ) (زمخشری ) (مهذب الاسماء): عیناً فیها تسمی سلسبیلا. (قرآن 18/76).ور نباشد تشنه او را سلسبیل گرچه سرد وخوش بود نادرخور است . نا
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح َ ] (ع ص ) نقیض حرام . و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب ). جایز. سائغ. مباح . طیب . طیبه . (ترجمان القرآن ) : می جوشیده حلال است سوی صاحب رای شافعی گوید شطرنج حلال است ببازمی و قمار و لواطه بطریق سه امام مر ترا
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح َ ] (ع ص ) نقیض حرام . و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب ). جایز. سائغ. مباح . طیب . طیبه . (ترجمان القرآن ) : می جوشیده حلال است سوی صاحب رای شافعی گوید شطرنج حلال است ببازمی و قمار و لواطه بطریق سه امام مر ترا
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بسیار گشاینده ٔ گره . (غیاث ).- حلال مشکلات ؛ مشکل گشای . بسته گشای .|| فروشنده ٔ روغن کنجد. (غیاث ).
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح ِ ] (ع اِ) مرکبی است زنان را. || متاع پالان شتر.(منتهی الارب ). متاع الرحل . (اقرب الموارد). || گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. || ج ِ حُلَّه . (منتهی الارب ). رجوع به حلة شود.
خون حلاللغتنامه دهخداخون حلال . [ ح َ ] (ص مرکب ) خون مباح . (آنندراج ). آنکه ریختن خون او جایز است .
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح َ ] (ع ص ) نقیض حرام . و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب ). جایز. سائغ. مباح . طیب . طیبه . (ترجمان القرآن ) : می جوشیده حلال است سوی صاحب رای شافعی گوید شطرنج حلال است ببازمی و قمار و لواطه بطریق سه امام مر ترا
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بسیار گشاینده ٔ گره . (غیاث ).- حلال مشکلات ؛ مشکل گشای . بسته گشای .|| فروشنده ٔ روغن کنجد. (غیاث ).
حلاللغتنامه دهخداحلال . [ ح ِ ] (ع اِ) مرکبی است زنان را. || متاع پالان شتر.(منتهی الارب ). متاع الرحل . (اقرب الموارد). || گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. || ج ِ حُلَّه . (منتهی الارب ). رجوع به حلة شود.