حلزلغتنامه دهخداحلز. [ ح َ ] (ع مص ) پوست بازکردن از چوب . و همچنین حلزالادیم ؛ بازکردن پوست جانوران . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلزلغتنامه دهخداحلز. [ ح ِل ْ ل ِ ] (ع ص ) مرد بدخوی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بخیل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). مذکر ومؤنث در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). || کوتاه . قصیر. || (اِ) بوم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). گیاهی است
نوار دگرنامalias bandواژههای مصوب فرهنگستانمؤلفههایی از نشانک/ سیگنال که محتوای بسامد اولیۀ آنها خارج از پهنای نوار نایکوئیست (nyquist bandwidth) است، ولی براثر نمونهبرداری بر روی نوار گذر (pass band) افتاده است
علیشلغتنامه دهخداعلیش . [ ع ُ ل َ ] (اِخ ) لقب عبداﷲبن محمدبن احمد علیش . فقیه بود و در مصر متولد شد و در آنجا پرورش یافت و در سال 1294 هَ . ق . درگذشت . او را رساله ای است در حساب و کتابی در منطق . (از معجم المؤلفین از الیواقیت الثمینه ٔ ازهری ج <span class
حلزونلغتنامه دهخداحلزون . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) شنج . خف الغراب . فرحولیا. (ضریر انطاکی ، در ذیل کلمه ٔ حلزون ). لیسک . راب . کرمی است که در درخت افتد. (آنندراج ). شیخ الرئیس در مفردات قانون گوید که آن از جمله ٔ صدفهاست . نوعی از صدف باشد که آنرا بسوزند و در دواهای چشم بکار برند گویندعربی است . (
حلزونیلغتنامه دهخداحلزونی . [ ح َ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به حلزون . || خط یا شکل شبیه بحلزون . مارپیچی . (فرهنگ فارسی معین ). || پیچاپیچ . پیچ پیچ مانندصدف و خانه ٔ حلزون . بشکل حلزون . مارپیچ . مارپیچی .
حلزةلغتنامه دهخداحلزة. [ ح ِل ْ ل ِ زَ ] (ع ص ) مؤنث حلز، در همه ٔ معانی . (منتهی الارب ). || یکی حِلِّز. (اقرب الموارد). رجوع به حلز شود. || (اِ) کرمی است . (منتهی الارب ). رجوع به حلزون شود.
حلزوندیکشنری عربی به فارسیحلزون , ليسک , نرم تن صدف دار , بشکل مارپيچ جلو رفتن , وقت تلف کردن , انسان يا حيوان تنبل وکندرو
حلزونلغتنامه دهخداحلزون . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) شنج . خف الغراب . فرحولیا. (ضریر انطاکی ، در ذیل کلمه ٔ حلزون ). لیسک . راب . کرمی است که در درخت افتد. (آنندراج ). شیخ الرئیس در مفردات قانون گوید که آن از جمله ٔ صدفهاست . نوعی از صدف باشد که آنرا بسوزند و در دواهای چشم بکار برند گویندعربی است . (
حلزونیلغتنامه دهخداحلزونی . [ ح َ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به حلزون . || خط یا شکل شبیه بحلزون . مارپیچی . (فرهنگ فارسی معین ). || پیچاپیچ . پیچ پیچ مانندصدف و خانه ٔ حلزون . بشکل حلزون . مارپیچ . مارپیچی .
حلزةلغتنامه دهخداحلزة. [ ح ِل ْ ل ِ زَ ] (ع ص ) مؤنث حلز، در همه ٔ معانی . (منتهی الارب ). || یکی حِلِّز. (اقرب الموارد). رجوع به حلز شود. || (اِ) کرمی است . (منتهی الارب ). رجوع به حلزون شود.
حلزوندیکشنری عربی به فارسیحلزون , ليسک , نرم تن صدف دار , بشکل مارپيچ جلو رفتن , وقت تلف کردن , انسان يا حيوان تنبل وکندرو
تحلزلغتنامه دهخداتحلز. [ ت َ ح َل ْ ل ُ ] (ع مص ) باقی ماندن چیزی . || دردناک شدن دل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و آن همچون فشردگی در دل است . (از اقرب الموارد). || دامن به کمر زدن کاری را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (اقرب الم
تقحلزلغتنامه دهخداتقحلز. [ ت َ ق َ ل ُ ] (ع مص ) بر زمین افتادن از بی تابی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انصراع و انجدال : ضربه ، فتقحلز. (از اقرب الموارد).