حناقلغتنامه دهخداحناق . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَنَق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). به معنی خشم و شدت خشم . رجوع به حنق شود.
حناکلغتنامه دهخداحناک . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حُنکَه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به حنکة شود. || رشته ٔ حنک بند. ریسمانی که بدان حنک بندند. || لبیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لواشه . (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه در کام ستور کنند. (مهذب الاسماء). || چوب یا دوال که میخهای پالان بوی است
عناکلغتنامه دهخداعناک . [ ع َ ] (ع اِ) ریگ توده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ریگ و شن توده شده .
هناکدیکشنری عربی به فارسیانجا , درانجا , به انجا , بدانجا , در اين جا , دراين موضوع , ان مکان , انسو , انطرف , واقع در انجا , دور
حناقریشلغتنامه دهخداحناقریش . [ ح َن ْ نا ق ُ رَ ] (اِ مرکب ) حنای قریش . حزازالصخر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). زهرالحجر است که شکوفه ٔ سنگ باشد و آن چیزی است که بر روی سنگهای کوهها بهم میرسد و در ایام بهار سبز میباشد. علت حزاز را که قوبا باشد نافعست . (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).
زبل الکلابلغتنامه دهخدازبل الکلاب . [ زِ لُل ْ ک ِ ] (ع اِ مرکب ) سرگین سگ . خرء الکلب : افکنده ٔ سگ . بیرونی آرد: افکنده ٔسگ که استخوان خورده باشد و لون او سپید بود علت خناق و حلق را سود دارد و طریق صاحب خناق به او آن است که غرغره کند یا در حلق او بدمند. و علاجها و ریش کهن را نیکو کند و ریش روده ر
حناقریشلغتنامه دهخداحناقریش . [ ح َن ْ نا ق ُ رَ ] (اِ مرکب ) حنای قریش . حزازالصخر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). زهرالحجر است که شکوفه ٔ سنگ باشد و آن چیزی است که بر روی سنگهای کوهها بهم میرسد و در ایام بهار سبز میباشد. علت حزاز را که قوبا باشد نافعست . (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).
احناقلغتنامه دهخدااحناق . [ اِ ] (ع مص )بخشم آوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || کینه ور شدن . (زوزنی ). سخت کینه گرفتن . || احناق زرع ؛ از غلاف برآمدن و منتشر شدن خازهای خوشه ٔ زراعت . || باریک کوهان و میان شدن . (تاج المصادر بیهقی ). باریک شدن کوهان شتر. || احناق حمار؛ باریک شدن و لاغر