حنجرلغتنامه دهخداحنجر. [ ح َ ج َ ] (ع اِ) دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). || حلق و گلو. (غیاث ). حلقوم . (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب ). نای گلو. (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، حناجر : دشمن ز دو پستان
انجرلغتنامه دهخداانجر. [ اَ ج َ ] (ع اِ) مأخوذ از لنگر فارسی است و آن چند چوب است که بهم بندند و میان آنها رابا ارزیر گداخته و جز آن پرکنند چندانکه مانند سنگ گران گردد و بتک نشیند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ج ، اناجر. (از اقرب الموارد).
انجیرلغتنامه دهخداانجیر. [ اَ ] (اِ) درختی از تیره ٔ گزنه ها جزو دسته ٔ توتها که بلندیش تا 12 متر میرسد و برخلاف توت یک پایه است و گلهای نر و ماده اش بر روی یک درخت است . (فرهنگ فارسی معین ). از محصولات بومی ولایت کاری که از آنجا بسایر ممالک کره ٔ ارض برده شده
انجیرلغتنامه دهخداانجیر. [ اَ ] (اِ) سوراخ . (برهان قاطع). هر سوراخی (عموماً). (ناظم الاطباء). سوراخ (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین ).- انجیر کردن ؛ سوراخ کردن : زبیدش گربه بید انجیرکرده سرشکش تخم بیدانجیر خورده .
انزرلغتنامه دهخداانزر. [ اَ زَ ] (اِخ ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان با 572 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ جزلا و محصول آن غلات ، پنبه ،گردو و انار است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
انظردیکشنری عربی به فارسیديدن , مشاهده کردن , نظاره کردن , ببين , اينک , هان , چشم چراني کردن , چشم چراني , نگاه عاشقانه کردن , با چشم غمزه کردن , عشوه
حنجرهلغتنامه دهخداحنجره . [ ح َ ج َ رَ ] (اِخ ) تیره ای است از طایفه ٔ کلباغی . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
حنجرةلغتنامه دهخداحنجرة. [ ح َ ج َ رَ ] (ع اِ) نای گلو. خشک نای . نای حلقوم . ج ، حناجر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آلت آواز حنجره است و اوسه غضروف است : ورقی ، ما لا اسم له ، مکبی . و این آخری را طرجهالی نیز نامند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سر قصبةالریه و آن عضوی است غضروفی و مرکب است از
حنجرةدیکشنری عربی به فارسیخشک ناي , حنجره , حلقوم , خرخره , گلو , ناي , دهانه , صدا , دهان , از گلو ادا کردن
کند گشتنلغتنامه دهخداکند گشتن . [ ک ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) نابُراشدن . برندگی نداشتن . از برندگی افتادن : خنجر فتنه چو گشت کند در ایام توحنجر خصم تو است خنجر او را فسان .خاقانی .
دیوانه وارلغتنامه دهخدادیوانه وار. [ دی ن َ ] (ق مرکب )چون دیوانه . مانند دیوانه . دیوانه سان : دیوانه وار راست کند ناگه خنجر بسوی سینه ت و زی حنجر. ناصرخسرو.هر طرف اندر پی آن مرد کارمی شدی پرسان اودیوانه وار.مو
نای گلولغتنامه دهخدانای گلو. [ ی ِ گ َ / گ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حلقوم . (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان القرآن ). حنجره .(ترجمان القرآن ). حنجر حلق . قصبةالمری : اولین دام در ره آدم هست نای گلو و طبل شکم . <p class="auth
آهنینهلغتنامه دهخداآهنینه . [ هََ نی ن َ / ن ِ ](ص نسبی ) آهنین . منسوب به آهن . از آهن : بدیماه ار ایدون که خواهد خدای بپوشم برزم آهنینه قبای . فردوسی . || (اِ مرکب ) آلات آهنین . آنچه از آهن کنند ا
نوشیدنلغتنامه دهخدانوشیدن . [ دَ ] (مص ) آشامیدن . (ناظم الاطباء). گساردن . درکشیدن . زدن . آشامیدن با لذتی تمام . (یادداشت مؤلف ) : به شادی زمانی برآریم کام ز جمشید گوئیم و نوشیم جام . فردوسی .دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشدبگذار
حنجرهلغتنامه دهخداحنجره . [ ح َ ج َ رَ ] (اِخ ) تیره ای است از طایفه ٔ کلباغی . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
حنجرةلغتنامه دهخداحنجرة. [ ح َ ج َ رَ ] (ع اِ) نای گلو. خشک نای . نای حلقوم . ج ، حناجر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آلت آواز حنجره است و اوسه غضروف است : ورقی ، ما لا اسم له ، مکبی . و این آخری را طرجهالی نیز نامند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سر قصبةالریه و آن عضوی است غضروفی و مرکب است از
حنجرةدیکشنری عربی به فارسیخشک ناي , حنجره , حلقوم , خرخره , گلو , ناي , دهانه , صدا , دهان , از گلو ادا کردن