حولغتنامه دهخداحو. (ع اِ صوت )زجر است بزان را. (منتهی الارب ). کلمه ای است که بدان گوسفند را زجر کنند و مصدر آن حوحاة است ، به معنی زجر کردن گوسفندان را با کلمه ٔ حو. (اقرب الموارد).
حولغتنامه دهخداحو. [ ح َوو ] (ع اِ) ظاهر و آشکار. (منتهی الارب ). بیّن . (اقرب الموارد): لا یعرف الحو من اللو؛ نشناسد ظاهر را از خفی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند: حو، به معنی راندن شتر و لو به معنی حبس کردن آن است و گفته اند: مراد از کلمه ٔ حو، نعم یعنی آری و مراد ا
حولغتنامه دهخداحو. [ ح ُوو ] (ع اِ) ج ِ حَوّاء. (منتهی الارب ). رجوع به حواء شود. || ج ِ احوی . (ناظم الاطباء).
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
تماس و برخاستtouch-and-goواژههای مصوب فرهنگستانفرود تمرینی که در آن هواپیما اجازه دارد بهدفعات با باند تماس مختصر پیدا کند
حؤسلغتنامه دهخداحؤس . [ ح َ ءُ ] (ع ص ) بر وزن فعول ، دلاور و شجاع در جنگ که مردان بسیار کشد. (از اقرب الموارد).
حؤوللغتنامه دهخداحؤول . [ ح ُ ئو ] (ع مص ) حَول . گذشتن یک سال بر چیزی . || برگشتن از عهد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بجای دیگر گشتن . (منتهی الارب ). || حایل شدن میان دو چیز. (اقرب الموارد). || آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن و همچنین درخت خرما. (منتهی الارب ). آبستن نشدن . || بار دا
حول و حوشلغتنامه دهخداحول و حوش . [ ح َ / حُو ل ُ ح َ / حُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )پیرامون . پیرامن . اطراف . گرداگرد. دور. دور و بر.
چهارحوضلغتنامه دهخداچهارحوض . [ چ َ ح َ/ حُو ] (اِخ ) نام یکی از کاخهای شاه عباس صفوی در اصفهان که درمجاورت عمارت تیموری واقع بود. و از یک طرف به باغ چهل ستون و از طرف دیگر به میدانی (که به مناسبت نام همین کاخ میدان چهارحوض خوانده میشد) ارتباط داشت .
احویلغتنامه دهخدااحوی . [ اَ وا ] (ع ص ) سیاه . سیاه مایل بسبزی . || سرخ مایل بسیاهی . || سیه گونه . گندم گونه . || سیاه لب . سیاه فام لب و جز آن . (زوزنی ) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن . || گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث : حَوّاء. ج ، حُوّ.
سرحوضلغتنامه دهخداسرحوض . [ س َح َ / حُو ] (اِ مرکب ) گویا ساحتی که عادتاً در اطراف حوضها خالی از درخت نگاه دارند نشستن را : و چهارباغهای خوش و سرحوضهای نیکو و درختهای کج خرگاهی بود به نوعی که ذره ای آفتاب شرقی و غربی به نشستگاه سرحوض ن
چالحوضلغتنامه دهخداچالحوض . [ ل ِ ح َ / حُو ] (اِ مرکب ) چاله حوض . حوض بزرگ از آب سرد در درون حمام که در آن شنا کنند. حوض بزرگی که در گرمابه های خزینه ای سابق میساختند و پر از آب سرد میکردند تا جوانان در آنجا شنا کردن آموزند و آنان که شناگری میدانند در آنجا شن
ابیضلغتنامه دهخداابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) یاابیض المدائن یا قصر ابیض . نامی است که عرب بقصر ساسانیان در مدائن داده اند. یاقوت گوید: او یکی از عجائب دنیا و تا زمان مکتفی برپای بود و این همان قصر است که بحتری شاعر عرب آنرا بدین گونه وصف کرده است :و لقد رابنی بنوبن عمی -بعد لین من جانبیه
حواصلغتنامه دهخداحواص . [ ح ِ ] (ع اِ) چوب که بدان دوزند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
دحولغتنامه دهخدادحو.[ دَح ْوْ ] (ع مص ) گستردن . گسترانیدن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). کشیدن و پهن کردن : دحوالارض ؛گستردن و فراخ گردانیدن زمین را خدا. || گستردن و برابر گردانیدن باران سنگریزه ها را. || آرمیدن و گردآمدن مرد با زن . || بزرگ شدن و فروهشته گردیدن شکم . (منتهی الارب
شحولغتنامه دهخداشحو. [ ش َح ْوْ ] (ع مص ) باز کردن دهان . (از منتهی الارب ). دهن واکردن . (تاج المصادر بیهقی ). باز شدن دهان . (از منتهی الارب ). دهن واشدن . (مصادر زوزنی ).
شحولغتنامه دهخداشحو. [ ش ح ْوْ ] (ع اِ) جوف . درون :انا واسع الشحو؛ من فراخ کامم . (از اقرب الموارد).
یریحولغتنامه دهخدایریحو. [ ی ِ ] (اِخ ) ایریحو. یریحا. نام محلی نزدیک بیت المقدس : یکی مرد فرود آمد از اورشلیم تا یریحو. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 224).
سحولغتنامه دهخداسحو. [ س َح ْوْ ] (ع مص ) سِحا بر نامه بستن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || خراشیدن گل به بیل و خاک و گل به کندن . (المصادر زوزنی ). به بیل گل از زمین فرارندیدن . || رندیدن کاغذ. (تاج المصادر بیهقی ). رندیدن و مهر کردن نامه . (المصادر زوزنی ). بهمه ٔ معانی رجوع به