حیلةلغتنامه دهخداحیلة. [ ح َ ل َ ] (ع اِ) بزان بسیار. || گله ٔ گوسفند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف . (منتهی الارب ). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). حیل . حول . (منتهی الارب ). || سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند.
حیلةلغتنامه دهخداحیلة. [ ل َ ] (ع اِ) حیله . حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || قدرت بر تصرف . (منتهی الارب ). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی . (ناظم الاطباء). ج ، حِوَل ، حِیَل ، حیلات . (منتهی الارب ). || چاره : چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو
آلیاژalloyواژههای مصوب فرهنگستان[شیمی] فراوردهای فلزی که دارای دو یا چند عنصر بهصورت محلول جامد یا بهصورت مخلوطی از فازهای فلزی باشد [مهندسی بسپار] نوعی آمیختۀ (blend) بسپاری که معمولاً متشکل از دو بسپار متفاوت است که با هم همبلور شده یا بهنحوی سازگار هستند. هرچند بعضاً بهجای آمیخته نیز بهکار میرود
آلیاژ ریختگیcasting alloyواژههای مصوب فرهنگستانموادی فلزی که برای شکلریزی یا ریختهگری شکلی (shape casting) به کار میروند
آلیاژ زودگدازfusible alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی فلزی که بهآسانی و عموماً زیر دمای 100 درجه ذوب میشود و در دمای نسبتاً پایین شکلپذیری خوبی دارد
روانساز آلیاژیalloy fluxواژههای مصوب فرهنگستانپودری متشکل از عناصر واکنشدهنده با فلز پرکن، برای تهیۀ آلیاژ موردنظر در فلز جوش
آلیاژ حافظهدارmemory alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی که میتواند پس از تغییر شکل، براثر حرارت یا عوامل دیگر فیزیکی، به شکل اولیۀ خود برگردد یا خواص تغییریافتۀ خود را بازیابد
حيلةدیکشنری عربی به فارسیاستادي , مهارت , هنر , اختراع , نيرنگ , تزوير , تصنع , ويولن , کمانچه , ويولن زدن , زرزر کردن , کار بيهوده کردن , اسبابي که در قمار بازي وسيله تقلب و بردن پول از ديگران شود , حيله , تدبير , نيرنک , مکر , خدعه
بی حیلهلغتنامه دهخدابی حیله . [ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) آنکه حیله و مکر نداشته باشد.- بی حیله پیله ؛ از اتباع است .رجوع به حیلة شود.
سحیلةلغتنامه دهخداسحیلة. [ س َ ل َ ] (اِخ ) اسم قلعه ٔ استواری است در نزدیکی بیت المقدس . (معجم البلدان ).
محیلةلغتنامه دهخدامحیلة. [ م ُ ل َ ] (ع ص ) تأنیث محیل . زن حیله کننده . (غیاث ). زن حیله گر. || دار محیلة؛ سرائی که بر وی سالها یا یک سال گذشته باشد. (ناظم الاطباء).
کحل کحیلةلغتنامه دهخداکحل کحیلة. [ ک ُ ل ُ ک ُ ح َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) کلمه ای است که بدان بز را زجر کنند، ای سودِ سویدة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کحیلةلغتنامه دهخداکحیلة. [ ک َ ل َ ] (اِخ ) از نساء خوارج که در ولایة ابن عامر در بصرة با دیگر خوارج خروج کرد. (البیان و التبیین ج 1 ص 283).
کحیلةلغتنامه دهخداکحیلة. [ ک َ ل َ ] (ع ص ) کَحیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کحیل شود.