خاربانیلغتنامه دهخداخاربانی . (اِخ ) احمدبن محمد خاربانی . از اهل خاربان است . احمدبن محمدالخاربانی از محمدبن عبدالملک المروزی نقل کرده است ولی ابن منده میگوید وی از علی بن خلف نقل کرده . (معجم البلدان ج 3 ص 386).
خاربنلغتنامه دهخداخاربن . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بته ٔ خار. ج ، خاربنان : ور خاربنی بیند در دشت بترسدگوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست . فرخی .کبکان بی آزار که در کوه بلندندبی قهقهه یکبار ندیدم که بخندندجز خاربنان جایگه خود نپسند
خوربینhelioscopeواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای مشاهدۀ قرص خورشید که از چشم رصدگر در مقابل پرتوهای درخشان خورشید محافظت میکند
کعرلغتنامه دهخداکعر. [ ک ُ ] (ع اِ) یک نوع خاربنی است فروهشته برگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
عوسجةلغتنامه دهخداعوسجة. [ ع َ س َج َ ] (ع اِ) خاربنی است . ج ، عَوسَج . (منتهی الارب ). واحد عوسج . (از اقرب الموارد). رجوع به عوسج شود. || شَوکَل ، که نوعی از خار است . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). رجوع به شوکل شود.
خاربنلغتنامه دهخداخاربن . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بته ٔ خار. ج ، خاربنان : ور خاربنی بیند در دشت بترسدگوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست . فرخی .کبکان بی آزار که در کوه بلندندبی قهقهه یکبار ندیدم که بخندندجز خاربنان جایگه خود نپسند
بغاثلغتنامه دهخدابغاث . [ ب ُ / ب ِ / ب َ ] (ع اِ) مرغی است بطی ٔالطیران تیره رنگ . بغاثه ، یکی . ج ، بِغثان و منه المثل : ان البغاث بارضنا یستنسر؛ یعنی هر کس همسایه ٔ ما شد معزز گردید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). آن مرغ ک
گل کامکارلغتنامه دهخداگل کامکار. [ گ ُ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسمی از گل سرخ که بشدت سرخی دارد. (از ناظم الاطباء ذیل کامکار) : سال نو است و ماه نو و روز نووقت بهار و وقت گل کامکار. فرخی .بر کام و آرزو دل بیچاره ٔ مراناکامکار