خارصلغتنامه دهخداخارص . [ رِ ] (ع ص ) دروغ زن . دروغگو. کاذب . (منتهی الارب ). || کسی که بازدید کند میوه را بر درخت و کشت را بر زمین . (ناظم الاطباء). دیدزَن ْ. || گرسنه ٔ سرمازده . (ناظم الاطباء).
خارزلغتنامه دهخداخارز. [ رِ ] (اِخ ) ازازهری حکایت شده است که او آن را با فتح ضبط کرد ولی صاحب معجم البلدان می گوید من چنین ضبطی را بخط او ندیده ام . باری آن نهری است بین اربل و موصل و بین زاب اعلی و موصل و بر کنار آن دهکده ای است که بنام نخلاموسوم است و اهل نخلا خارز را بَرّیشوا می نامند. مب
خارسلغتنامه دهخداخارس . [ رِ ] (اِخ ) مرد آتنی بوده است که آرته باذوالی فریگیه سفر او را با خود یاد کرد در تاریخ ایران باستان آمده : ارته باذوالی فریگیه ٔ سفلی (فریگیه هلس پونت ) در 356 ق .م . بر او [ اردشیر ] یاغی شده خارس نام آتنی را با جمعی از سپاهیان یونا
خارصینیلغتنامه دهخداخارصینی . (اِ مرکب ) جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطارد کفایت کنند. (مفاتیح خوارزمی ). اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته . (از شاهد صادق )، شَبَه . روح توتیا. دهشه . حجر اسماء. مُصفّی
خریصلغتنامه دهخداخریص . [ خ َ ] (ع ص ) خارص . خَرِص . نعت است از خَرَص . (از منتهی الارب ). رجوع به خَرَص شود.
دیدزنلغتنامه دهخدادیدزن . [ زَ ] (نف مرکب ) دیدزننده . آنکه قیمت و یا وزن و یا مخارج چیزی را تخمین کند. خارص . حازر. حراز. خراص . (از یادداشت مؤلف ).
دروغزنلغتنامه دهخدادروغزن . [ دُ زَ ] (نف مرکب ) دروغ زننده . کاذب و دروغگو. (غیاث ). کذاب . أفاک . خارص . سَدّاج . سَهوق . فاسق . مائن . مَدّاع . (منتهی الارب ): پس مردی دیگر برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم ، دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد، پیغمبر صلی اﷲ ع
خارصینیلغتنامه دهخداخارصینی . (اِ مرکب ) جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطارد کفایت کنند. (مفاتیح خوارزمی ). اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته . (از شاهد صادق )، شَبَه . روح توتیا. دهشه . حجر اسماء. مُصفّی