خاکبیزلغتنامه دهخداخاکبیز. (نف مرکب ) شخصی را گویند که خاک کوچه ها و بازارها را بجهت نفع خود جاروب کند و ببیزد. (برهان قاطع). بیزنده ٔ خاک : دی طفلک خاک بیزغربال بدست میزد بدو دست روی خود را می خست . شیخ ابوسعید (از آنندراج ).فلک خاک
خاکبازلغتنامه دهخداخاکباز. (اِ مرکب ) نوعی از بازی است . (ناظم الاطباء). || (نف مرکب ) کنایه از طفل است چون با خاک بازی می کند.
خاکبوسلغتنامه دهخداخاکبوس . (حامص مرکب ) بوسیدن زمین مراحترام را. سجده از روی ادب بجا آوردن : پیران قبیله خاک برسررفتند بخاکبوس آن در. نظامی .زین پس من و خاکبوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت . نظامی .ا
خاکبوسیلغتنامه دهخداخاکبوسی . (حامص مرکب ) عمل خاکبوس کردن : حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاکبوسی این درنمیکنم .حافظ.
خاکبیزیلغتنامه دهخداخاکبیزی . (حامص مرکب ) عمل خاک بیختن . عملی که خاکبیز می کند تا زر بدست آرد یا آنکه از خاک بیختن سودی برد : خاک بیزی کن که من هم خاکبیزی کرده ام تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده ام . خاقانی .ترا گفتند از این بازا
خاک پرویزلغتنامه دهخداخاک پرویز. [پ َرْ ] (نف مرکب ) خاکبیز. خاک الک کننده : تو خسروی و من از صدق دل نه از پی زربر آستانه ٔ قصر تو خاک پرویزم . نزاری قهستانی .رجوع به پرویختن شود.
خاکبیزیلغتنامه دهخداخاکبیزی . (حامص مرکب ) عمل خاک بیختن . عملی که خاکبیز می کند تا زر بدست آرد یا آنکه از خاک بیختن سودی برد : خاک بیزی کن که من هم خاکبیزی کرده ام تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده ام . خاقانی .ترا گفتند از این بازا