خاک انداختنلغتنامه دهخداخاک انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) پنهان انداختن در خاک چیزی که بدزدی رفته تا دزد رسوا نشود. خاک اندازان و خاک ریختن نیز گویند و این در هندوستان مرسوم است . (آنندراج ). رجوع به خاک انداز شود : گفتمش دزدیده ای دل را و خون کردی جگرگفت سیفی خاک ر
رخنه کردنhackواژههای مصوب فرهنگستاندست یافتن غیرمُجاز به دادهها در رایانه، معمولاً به قصد تخریب یا سوءاستفاده
ترفندlife hackواژههای مصوب فرهنگستانهرنوع شگرد یا مهارت یا اندیشه یا روش جدید و کمهزینهای که باعث افزایش بهرهوری و کارایی در جنبههایی از زندگی شود
غذافرینگیfood jagواژههای مصوب فرهنگستانحالتی که در آن فرد غذایی را که پیشتر از آن تنفر داشته است بسیار دوست میدارد یا برعکس
بر خاک انداختنلغتنامه دهخدابر خاک انداختن . [ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به خاک افکندن . خوار و بی اعتبار کردن . (آنندراج ) : می خورده و مستانه خرامید بصحرابر خاک بینداخته تکلیف هوا را.سنجر کاشی .
صقعفرهنگ فارسی معین(صَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - زدن کسی را، پا بر کسی زدن . 2 - بر خاک انداختن کسی را. 3 - رسیدن آتش آسمانی به کسی ، بیهوش کردن صاعقه کسی را.
بخاک چسباندنلغتنامه دهخدابخاک چسباندن . [ ب ِ چ َ دَ ] (مص مرکب ) به خاک انداختن . به خاک رساندن . || کنایه از خوار و ذلیل ساختن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || رسوا کردن . (آنندراج ).
بر خاک افکندنلغتنامه دهخدابر خاک افکندن . [ ب َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر خاک نشاندن . بر خاک انداختن . کنایه از خوار و بی اعتبار کردن . (آنندراج ). عقفرة؛ بر خاک افکندن کسی را بلا. (منتهی الارب ).
بخاک افکندنلغتنامه دهخدابخاک افکندن . [ ب ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به خاک انداختن . به زمین زدن : اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی سخن بخاک میفکن چرا که من مستم . حافظ.رجوع به خاک افگندن شود.
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر
خاکفرهنگ فارسی عمید۱. مواد ریز حاصل از خرد شدن سنگها که بهطور فراوان سطح کرۀ زمین و بسیاری از کرات دیگر را پوشانده است.۲. زمین.۳. کشور.۴. [مجاز] قبر؛ گور.۵. پودر؛ خاکه: خاک قند.۶. گردوخاک: خاک فرش.۷. [قدیمی] یکی از عناصر اربعه.۸. (صفت) [قدیمی، مجاز] بیمقدار؛ بیارزش.
درویش خاکلغتنامه دهخدادرویش خاک . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 7هزارگزی جنوب باختری بابل و کنارراه شوسه ٔ بابل به آمل ، با 190 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کاری است . (از فرهنگ جغراف
راز خاکلغتنامه دهخداراز خاک . [ زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از سبزه و ریاحین است . راز زمین . (آنندراج ).
دشت خاکلغتنامه دهخدادشت خاک . [ دَ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان دشت خاک بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه ٔ آن 400 تن . آب آن از چشمه و قنات . محصول آنجا غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دشت خاکلغتنامه دهخدادشت خاک . [ دَ ](اِخ ) یکی از دهستان های بخش زرند شهرستان کرمان . این دهستان کوهستانی است و هوای آن سردسیر، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. دهستان دشت خاک از 25 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 920<
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر