خاک نهادلغتنامه دهخداخاک نهاد. [ ن ِ / ن َ ](ص مرکب ) کنایه از آدمی خلیق و متواضع : هر خاک نهادی که خموش است در این بزم چون کوزه ٔ سربسته پر از باده ٔ ناب است .صائب (از آنندراج ).
رخنه کردنhackواژههای مصوب فرهنگستاندست یافتن غیرمُجاز به دادهها در رایانه، معمولاً به قصد تخریب یا سوءاستفاده
ترفندlife hackواژههای مصوب فرهنگستانهرنوع شگرد یا مهارت یا اندیشه یا روش جدید و کمهزینهای که باعث افزایش بهرهوری و کارایی در جنبههایی از زندگی شود
غذافرینگیfood jagواژههای مصوب فرهنگستانحالتی که در آن فرد غذایی را که پیشتر از آن تنفر داشته است بسیار دوست میدارد یا برعکس
خاکی نهادلغتنامه دهخداخاکی نهاد. [ ن ِ / ن َ ] (ص مرکب ) خلیق . افتاده . متواضع. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 360). فروتن : چو مردان شیراز خاکی نهادندیدم که رحمت
خاکی نهادفرهنگ فارسی عمید= خاکسار: ◻︎ چو پاکان شیراز، خاکینهاد / ندیدم که رحمت بر این خاک باد (سعدی۱: ۳۷).
جبین بر خاک نهادنلغتنامه دهخداجبین بر خاک نهادن . [ ج َ ب َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی بر خاک مالیدن . کنایه از سجده کردن و تواضع و فروتنی و خشوع : جان خاقانی چو خاک است ای عجب تا نهد بر خاک درگاهت جبین . خاقانی .</
خاکیفرهنگ مترادف و متضاد۱. بری، زمینی ۲. افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع ۳. به رنگ خاک، خاکیرنگ ۴. خاکآلود، خاکآلوده ۵. خاکزاد ۶. خاکزی ≠ آبی ۷. خاکین ۸. آسفالتنشده (جاده)
ابومقاتللغتنامه دهخداابومقاتل . [ اَ م ُ ت ِ] (اِخ ) ضریر. از جمله ٔ شعراء عرب ملازم درگاه داعی کبیر. او نوبتی قصیده ای در مدح داعی در سلک نظم کشیدکه مصراع اولش این است : اﷲ فرد و ابن زید فرد. و چون داعی این مصراع شنید بانگ بر شاعر زد و خود را از مسند بیفکند و سر برهنه کرد و روی بر خاک نهاد و ابو
کعبتینلغتنامه دهخداکعبتین . [ ک َ ب َ ت َ ] (ع اِ) دو طاس بازی نرد یعنی دو مهره ٔ کوچک شش پهلوی از استخوان و بر هر ضلعی از اضلاع ششگانه ٔ آن دو به ترتیب از عدد یک تا شش نقش کنند، یعنی هر پهلو و جانبی دارای یکی ازین شش عدد است و آن را هوسین نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و ترتیب نقشها چنین است که
هادیلغتنامه دهخداهادی . (اِخ ) لقب موسی بن محمد المهدی است . موسی بن مهدی بن منصوربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس ، مکنی به ابومحمد. چهارمین خلیفه است و هفتم از عباس . هادی که ابومحمد کنیت داشت پدر وی مهدی و مادر وی خیزران بود. در زمان فوت مهدی در گرگان بود و هارون در حضرت با وی بیعت کرد و بیعت
بارنامهلغتنامه دهخدابارنامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت . (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ) (جهانگیری ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر
خاکفرهنگ فارسی عمید۱. مواد ریز حاصل از خرد شدن سنگها که بهطور فراوان سطح کرۀ زمین و بسیاری از کرات دیگر را پوشانده است.۲. زمین.۳. کشور.۴. [مجاز] قبر؛ گور.۵. پودر؛ خاکه: خاک قند.۶. گردوخاک: خاک فرش.۷. [قدیمی] یکی از عناصر اربعه.۸. (صفت) [قدیمی، مجاز] بیمقدار؛ بیارزش.
درویش خاکلغتنامه دهخدادرویش خاک . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 7هزارگزی جنوب باختری بابل و کنارراه شوسه ٔ بابل به آمل ، با 190 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کاری است . (از فرهنگ جغراف
راز خاکلغتنامه دهخداراز خاک . [ زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از سبزه و ریاحین است . راز زمین . (آنندراج ).
دشت خاکلغتنامه دهخدادشت خاک . [ دَ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان دشت خاک بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه ٔ آن 400 تن . آب آن از چشمه و قنات . محصول آنجا غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دشت خاکلغتنامه دهخدادشت خاک . [ دَ ](اِخ ) یکی از دهستان های بخش زرند شهرستان کرمان . این دهستان کوهستانی است و هوای آن سردسیر، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. دهستان دشت خاک از 25 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 920<
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر