خبرجویلغتنامه دهخداخبرجوی . [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) آنکه کسب خبر کند. جوینده ٔ خبر. رجوع به خبرجو شود.مغز نظامی که خبرجوی تست زنده دل از غالیه ٔ بوی تست .نظامی .
خبرجولغتنامه دهخداخبرجو. [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ خبر. آنکه کسب خبر کند. || خبرگیر برای جاسوسی . جاسوس .
اختبارفرهنگ فارسی معین(اِ ت ِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) خبر گرفتن ، خبرجویی . 2 - (مص م .)آزمودن ، امتحان کردن .