رقصاکchoreaواژههای مصوب فرهنگستانحرکتی پرشی و غیرارادی که بهویژه در شانهها و مفاصل خاصرهای ـ رانی و صورت ایجاد شود و موجب پیچوتابی شبیه به رقص در بدن گردد
خراءلغتنامه دهخداخراء. [ خ ِ ] (ع اِ) اسم است ریدن را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از آنندراج ). || ج ِ خرء. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خرایگلغتنامه دهخداخرایگ . [ خ َ ی َ ] (اِ) زمین نامزروع . || دشت . || جریب . || یخ . || بیخ و ریشه . (از ناظم الاطباء).
خرپالغتنامه دهخداخرپا. [ خ َ ] (اِ مرکب ) چوب بندی زیر آهنهای شیروانی . (یادداشت مؤلف ). چون بخواهند آهن شیروانی را بکوبند ابتدا از چوبهای ضخیم مثلث هایی درست میکنند و قاعده ٔ آن مثلثها را روی سقف میگذارند و سپس روی اضلاع این مثلث ها دستکهای چوبی میکوبند و زمینه را برای آهن کوبی آماده میکنند
خراس خرابلغتنامه دهخداخراس خراب . [ خ َ س ِ خ َ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (از برهان قاطع). نه فلک . رجوع به ترکیبات خراس در این لغت نامه شود.
خرابکاری، خرابکاریفرهنگ مترادف و متضاد۱. اخلال، تخریب، ویرانگری ۲. نظمستیزی، هرجومرجطلبی ۳. افساد ۴. فساد، کارشکنی
خراجگزار، خراجگزارفرهنگ مترادف و متضادباجگزار، باجده، جزیهدهنده، مالیاتپرداز، مالیاتدهنده، مالیاتده، خراجپرداز، مودیمالیاتی ≠ خراجستان، باجستان، عوارضگیر، خراجگیر
خراسکانیلغتنامه دهخداخراسکانی . [ خ َ ] (ص نسبی ) منسوب به خراسکان که قریه ای است از قرای اصفهان . (از انساب سمعانی ).
زوفرالغتنامه دهخدازوفرا. [ ف َ ] (اِ) تخم دارویی است که آن را به شیرازی آهودوستک خوانند و برگ آن مانند کرفس باشد. گزندگی عقرب را نافع است . (برهان )(آنندراج ). قسمی از خرای بری است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خرا. دینارویه . فاناقس . اسقلیپوس و بعضی گویندخرا، زوفرا نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
حسبانیةلغتنامه دهخداحسبانیة. [ ح ِ نی ی َ ] (اِخ ) طائفه ای از فلاسفه که منکر وجود حقیقی اشیاء بوده اند و جهان خارج را وهم میپنداشتند و آنرا زاده ٔ عقول و توهمات و حواس مردم میشمردند. اینان که در قرن سوم هجری در کشور اسلام نفوذ کرده بودند، پیرو افکار شکاکان یونان و مکتب پرون بوده اند. ابن عبدربه
خراسکانیلغتنامه دهخداخراسکانی . [ خ َ ] (ص نسبی ) منسوب به خراسکان که قریه ای است از قرای اصفهان . (از انساب سمعانی ).
خرابللغتنامه دهخداخرابل . [ خ َ ب ِ ] (ع ص ، اِ) مفردآن خرنبل است . رجوع به خرنبل در این لغت نامه شود.
خراشیدنیلغتنامه دهخداخراشیدنی . [ خ َ دَ ] (ص لیاقت ) چیزی که استعداد خراشیدن دارد. آنچه خراش برمیدارد. آنچه خراش قبول می کند.
خراطی کردنلغتنامه دهخداخراطی کردن . [ خ َرْ را ک َ دَ ] (مص مرکب ) در روی چیزی عمل خراطی انجام دادن . در چیزی خراطی اجرا کردن .
مخرالغتنامه دهخدامخرا.[ م َ ] (اِ) نامی است که در «نور» به «زیندار» دهند. رجوع به زیندار و جنگل شناسی کریم ساعی ص 269 شود.
نخرالغتنامه دهخدانخرا. [ ن َ ] (اِ) مکر. حیله . فریب . غدر. شعبده . ریشخند. کرشمه . ناز. (ناظم الاطباء).
اخرالغتنامه دهخدااخرا. [ اُ ] (یونانی ، اِ) (گِل ...) نام خاکی برنگ زرد و سرخ وجز آن که در بعض سواحل و جزائر جنوبی ایران هست و از آن رنگ گیرند. و گِل ِ مختوم قسمی از آن است . ارتکان . ارتکین . گلک (اصطلاح جزیره ٔ قشم و هرمز). فاده .
متاخرادیکشنری عربی به فارسیدير , ديراينده , اخير , تازه , گذشته , کند , تا دير وقت , اخيرا , تاديرگاه , زياد , مرحوم