خراشیدنلغتنامه دهخداخراشیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). شخودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ریش کردن . مجروح ساختن . (ناظم الاطباء). نوک ناخنها کشیدن با کمی شدت بر تن تا پوست آن رود. (یادداشت بخط مؤلف ). خدش . (زوزنی ). کَدش . خَلب . (منتهی الارب ) : نبر
خروشیدنلغتنامه دهخداخروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی . فردوسی .ز صندوق پیلان ببارید تی
abradeدیکشنری انگلیسی به فارسیسوزاندن، پاک کردن، تحریک کردن، ساییدن، خراشیدن زدودن، حک کردن، بر انگیختن
abradingدیکشنری انگلیسی به فارسیخرد کردن، پاک کردن، تحریک کردن، ساییدن، خراشیدن زدودن، حک کردن، بر انگیختن
abradesدیکشنری انگلیسی به فارسیریشه، پاک کردن، تحریک کردن، ساییدن، خراشیدن زدودن، حک کردن، بر انگیختن
abradedدیکشنری انگلیسی به فارسیریز ریز شده، پاک کردن، تحریک کردن، ساییدن، خراشیدن زدودن، حک کردن، بر انگیختن
حکدیکشنری عربی به فارسیساييدن , خراشيدن زدودن , پاک کردن , حک کردن , سر غيرت اوردن , بر انگيختن , تحريک کردن , بافتن , کشبافي کردن , بهم پيوستن , گره زدن , بستن
خراشیدنلغتنامه دهخداخراشیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). شخودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ریش کردن . مجروح ساختن . (ناظم الاطباء). نوک ناخنها کشیدن با کمی شدت بر تن تا پوست آن رود. (یادداشت بخط مؤلف ). خدش . (زوزنی ). کَدش . خَلب . (منتهی الارب ) : نبر
خراشیدنلغتنامه دهخداخراشیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). شخودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ریش کردن . مجروح ساختن . (ناظم الاطباء). نوک ناخنها کشیدن با کمی شدت بر تن تا پوست آن رود. (یادداشت بخط مؤلف ). خدش . (زوزنی ). کَدش . خَلب . (منتهی الارب ) : نبر
رخ خراشیدنلغتنامه دهخدارخ خراشیدن . [ رُ خ َ دَ ] (مص مرکب ) لطمه زدن . از شدت تأثر و الم خراشیدن چهره : ور عاریتی بازستانند تو رخ رابر عاریتی هیچ بمخراش و بمخروش .ناصرخسرو.
گوش خراشیدنلغتنامه دهخداگوش خراشیدن . [ خ َ دَ ] (مص مرکب ) خراش دادن گوش . || کنایه از ایذا رسانیدن به گوش . (آنندراج ) : گوشی نخراشید صدای جرس ماما نرم روان قافله ٔ ریگ روانیم . صائب (از آنندراج ).رجوع به گوش خراش در ترکیب های ذیل گوش ش
مردم خراشیدنلغتنامه دهخدامردم خراشیدن . [ م َ دُ خ َ دَ ] (مص مرکب ) مردم آزاری . آزردن مردمان : ز شوخی ومردم خراشیدنش فرج دید در سر تراشیدنش .سعدی .