خرافشارلغتنامه دهخداخرافشار. [ خ َ اَ ] (اِ) این لغت از فهرست دیوان سوزنی نقل شده است در این مصرع «منم کلوک خرافشار و گنگ وخشک سپوز». ظاهراً این «کلمه خرافسار» باید باشد.
خرفسرلغتنامه دهخداخرفسر. [ خ َ رَ ] (اِ) حشره . از لغت اوستائی خرفستر مشتق شده است که بمعنی زیانکار باشد.
خشک سپوزلغتنامه دهخداخشک سپوز. [ خ ُ س ِ ] (نف مرکب ) آن که بوقت جماع با امردان موضع جماع را تر نکند : منم کلوک خرافشار و کِنگ خشک سپوز.(از فهرست دیوان سوزنی ).
سپوزلغتنامه دهخداسپوز. [ س ِ / س َ / س ُ ] (نف مرخم ) سپوزنده و خلاننده و درج کننده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود (ناظم الاطباء): جان سپوز؛ حیات بخش : خورش دادشان اندکی جانسپوزبدان تا گذار
کلوکلغتنامه دهخداکلوک . [ ک َ ] (اِ) کودک بود امرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 303). پسر امرد را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). امرد بی حیا که کنگ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) : تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبوتامرد پیری