خردقلغتنامه دهخداخردق . [ خ َ دَ ] (معرب ، اِ) شوربا. معرب است از خوردیگ . (از منتهی الارب ). شوربا معرب است از خردیگ . (آنندراج ).
خردکلغتنامه دهخداخردک . [ خ ُ دَ ] (ص مصغر) خرده . کوچک : درختی که خردک بود باغبان بگرداند او را چو خواهد چنان چو گردد کلان باز نتواندش که از کژّی و خم بگرداندش . ابوشکور بلخی .داراء اکبر را پسری بود نام او اشک و بگاه اسکند
خردکیشیلغتنامه دهخداخردکیشی . [ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) کارگزاری عقل . دستور عقل و فراست . (از ناظم الاطباء).
خردکینلغتنامه دهخداخردکین . [ خ ُ ] (ص مرکب ) سبک کینه . کم کینه : با عدوی خُرد مشو خردکین خرد شوی گر نشوی خرده بین .نظامی .
گوهرفروشیلغتنامه دهخداگوهرفروشی . [ گ َ / گُو هََ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل گوهرفروش . عمل جوهری . جوهرفروشی : کنون لعل و گوهرفروشی کندخردکی در این ره خموشی کند. نظامی .من آن گوهر آورده از ناف سنگ به گ
خردکیشیلغتنامه دهخداخردکیشی . [ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) کارگزاری عقل . دستور عقل و فراست . (از ناظم الاطباء).
خردکینلغتنامه دهخداخردکین . [ خ ُ ] (ص مرکب ) سبک کینه . کم کینه : با عدوی خُرد مشو خردکین خرد شوی گر نشوی خرده بین .نظامی .