خرمالغتنامه دهخداخرما. [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان ، واقع در 18هزارگزی جنوب خاوری سیاهکل . این ده جلگه ، معتدل و مرطوبست . آب آن از چشمه ٔ محلی و محصول آنجا برنج ، چای ، عسل و لبنیات می باشد. شغل اهالی زراعت و گل
خرمالغتنامه دهخداخرما. [ خ ُرْ رَ ] (اِ صوت ) خوشا. بس خوش . (یادداشت بخط مؤلف ) : حبذا باد شمال و خرما بوی بهار. فرخی .خوشا و خرما وقت حبیبان ببوی صبح و بانگ عندلیبان . سعدی .خوشا و خرما آن دل که هست
خرمالغتنامه دهخداخرما. [خ ُ ] (اِخ ) نام ناحیتی است به شمال و چون از ساری بنارنج باغ رویم و بعد از آن از پل تجن راه امامزاده عباس پیش گیریم پس از گذشتن از نکا و نارنج باغ و داغمرز و میان به قلعه ٔ پلنگان می رسیم ، بعد به گواسل خواهیم رفت و با عبور از تنگه ٔ مقیمی به گوکله شور. در این نواحی اس
خرمافرهنگ فارسی عمید۱. میوهای گرمسیری با هستۀ سخت و پوست نازک که به شکل خوشۀ بزرگ از درخت آویزان میشود.۲. درخت راست و بلند این میوه با برگهای بزرگ و میوههای خوشهای؛ نخل.
خرمالغتنامه دهخداخرما. [ خ ُ ] (اِ) میوه ٔ درخت خرمابن . (ناظم الاطباء). تمر. تَمْرة . (دهار). نَخل . (یادداشت بخط مؤلف ) : پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از من بدل خرما بس باشد کنجال . ابوالعباس .بکن کار و کرده بیزدان سپاربخر
خرماءلغتنامه دهخداخرماء. [ خ َ ] (اِخ ) نام چشمه ای است در وادی صفراء. (منتهی الارب ). عین الصفراء. (معجم البلدان ).
خرماءلغتنامه دهخداخرماء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زمینی است ازآن ِ بنی عبس بن رباح از عداوه . (معجم البلدان ).
خرمائیلغتنامه دهخداخرمائی .[ خ ُ ] (ص نسبی ) برنگ خرما. (یادداشت بخط مؤلف ).- موی خرمائی ؛ موی برنگ خرما. (یادداشت بخط مؤلف ).
خرماءلغتنامه دهخداخرماء. [ خ َ ] (اِخ ) نام چشمه ای است در وادی صفراء. (منتهی الارب ). عین الصفراء. (معجم البلدان ).
خرماءلغتنامه دهخداخرماء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زمینی است ازآن ِ بنی عبس بن رباح از عداوه . (معجم البلدان ).
خرمائیلغتنامه دهخداخرمائی .[ خ ُ ] (ص نسبی ) برنگ خرما. (یادداشت بخط مؤلف ).- موی خرمائی ؛ موی برنگ خرما. (یادداشت بخط مؤلف ).
خرمانلغتنامه دهخداخرمان . [ خ ُ ] (اِخ ) نام کوهی است در هشت میلی بقعه ای که حجاج بیت اﷲ از طریق عراق بدانجا احرام می بندند. (از معجم البلدان ).
خرماءلغتنامه دهخداخرماء. [ خ َ ] (اِخ ) نام چشمه ای است در وادی صفراء. (منتهی الارب ). عین الصفراء. (معجم البلدان ).
خرماءلغتنامه دهخداخرماء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زمینی است ازآن ِ بنی عبس بن رباح از عداوه . (معجم البلدان ).
پنیر خرمالغتنامه دهخداپنیر خرما. [ پ َ رِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماده ای است چون پنیر دَلَمه سپید و نرم و شیرین که در زیر پوست سر نخل باشد و آن را بشکافند و بیرون آرند و گاهی به اندازه ٔ دنبه ٔ بزرگ گوسفندی باشد. شحم النخل . جمار. رجوع به پنیر نخل شود.
خار خرمالغتنامه دهخداخار خرما. [ رِخ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )خارخرمابن است . خاریست که در درخت نخل می روید. سُلاّءَة جمع سلاّء. (منتهی الارب ). رجوع به لغت خار شود.
خار و خرمالغتنامه دهخداخار و خرما. [ رُ خ ُ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کنایه از تنگی و فراخی و شدت و فرج و غم و شادی و عسر و یسر و امثال آنهاست .
خارک خرمالغتنامه دهخداخارک خرما. [ رَ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) رِمَخَه . (مهذب الاسماء). رجوع به خارک شود.
زخم خرمالغتنامه دهخدازخم خرما. [ زَ م ِ خ ُ ](ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) سالک . لُکّه سال . در هند،دانه ٔ شرق و زخم شرق ، در حلب ، دانه ٔ سال و دمل حلب ،در حبشه ، غسرة. از دانه هایی است که در برخی از مناطق در پوست پدید آید و گاه با جراحت همراه باشد در آغاز دانه هایی کوچک و بدون درد است و روی اعصاب تا