خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خره
/xare/
معنی
آنچه در کنار هم یا بالای هم بهردیف چیده شده باشد؛ خرند؛ ردیف؛ قطار: ◻︎ گرد خانه کتابهای سره / از خری همچو خشت کرده خره (جامی۱: ۱۲۱).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. موهبتالهی
۲. نور، فروغ، شعشعه
۳. بخش، حصه، قسمت
۴. ده، دهکده، روستا، قریه
دیکشنری
ooze, silt, slime, sludge
-
جستوجوی دقیق
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) پهلوی هم چیده شده . (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟)ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار. ناصرخسرو.گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست تا مر تراست سیم بخروار در خره . کمال الدین اسماعیل .بس که ببرّند سران سران ش...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) رجوع به خره شود.
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ َ رُه ْ ] (اِ) نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب . چنانچه گویند خره نوریست از اﷲ تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیله ٔ آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ َرْ رَ / رِ] (اِ) ثفل هر تخمی باشد. (از برهان قاطع). خَره .
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 96هزارگزی جنوب خاوری کنگان و سه هزارگزی جنوب شوسه ٔ سابق بوشهر به لنگه . جلگه و گرمسیر. آب آن از چاه . محصول آن غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت . راه آن مالرو است ...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ِرَ / رِ ] (اِ) نژم . بخار. میغ. (ازناظم الاطباء).
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ُ رَ / رِ ] (اِ) جانورکی است که هرچه بر زمین افتد بخورد و بعربی او را ارضة خوانند. (از برهان قاطع). موریانه . کرم چوب خوار. (یادداشت مؤلف ). || علتی را گویند که موی را بریزاند. (از برهان قاطع). خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). || مرضی است که گ...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ُ رِ ] (اِخ ) لقب فیروز بهاءالدوله پسر عضدالدوله ٔ دیلمی . (یادداشت بخط مؤلف ). او را ضیاءالمله و غیاث الامه نیز می گفتند. کنیه ٔ او ابونصر بود. (از آثار الباقیه ص 133).
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ُ رُه ْ ] (اِ) خروه . خروس . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خره بیار دهد خور تو چون که بستانی ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی . ناصرخسرو.سرد و تاریک شدای پور سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو.رقص کنان نگر خره لع...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ُرْ رَ / رِ ] (اِ) نور بتمام معانی آن که در خَرُه گذشت . (از برهان قاطع). خَرُه . خُرِه . || صدا و آوازی که بسبب گلو فشردن و در حین خوابیدن از بینی برآید. (از ناظم الاطباء) : در جان تو چرخ سم همی ریزدتو خفته و خوش گرفته ای خره . ناصرخسرو.از...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ُرْ رِ ] (اِخ ) دهی است در پنج فرسخ و نیمی جنوب و مشرق بندر عسلویه . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ ُرْ رِ ] (اِخ ) شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه ، سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار و اندر او یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند و بنیاد او را دارا نهاده است . (حدود العالم ).
-
خره
واژگان مترادف و متضاد
۱. موهبتالهی ۲. نور، فروغ، شعشعه ۳. بخش، حصه، قسمت ۴. ده، دهکده، روستا، قریه
-
خره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹هره› [قدیمی] xare آنچه در کنار هم یا بالای هم بهردیف چیده شده باشد؛ خرند؛ ردیف؛ قطار: ◻︎ گرد خانه کتابهای سره / از خری همچو خشت کرده خره (جامی۱: ۱۲۱).
-
خره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خرد› [قدیمی] xar[r]e گِلولای؛ لجن.