خرم خراملغتنامه دهخداخرم خرام . [ خ ُرْ رَ خ َ ] (نف مرکب ) خوش خرام . نیکوخرام : ای حاجبی که بر فلک آبگون هلال در رشک نعل مرکب خرم خرام تست . سوزنی .خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهیست خرم خرام .سوزنی .</p
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام جد احمدمحدث بن عبداﷲ است و جد عمرو محدث بن حمویه می باشد.
خرگاملغتنامه دهخداخرگام . [ خ َ ] (اِخ ) نام قدیمی عمارلو است که پس از آنکه نادرشاه طوایف عمارلو را به آنجا کوچ داد این محل نام عمارلو گرفت . (یادداشت بخط مؤلف ).
خراملغتنامه دهخداخرام . [ خ ُ ر ر ] (ع اِ) ج ِ خارم باشد. کسانی که در کسب معاصی کمر بسته باشند. (از ناظم الاطباء).
خرامفرهنگ فارسی عمید۱. = خرامیدن۲. خرامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خوشخرام.۳. (اسم) [قدیمی] مهمانی؛ ضیافت.۴. (اسم) [قدیمی] نوید؛ مژده: ◻︎ یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی: ۱/۲۰۵ حاشیه).