خریمیلغتنامه دهخداخریمی . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن ابی حجوش خریمی دمشقی خطیب جامع دمشق بود و از احمدبن انس بن ملک و محمدبن یزیدبن عبدالصمد و ابی بکر محمدبن خزیمه و ابوالعباس سراج و جز اینها روایت حدیث کرد و از او تمام بن محمد رازی و عبدالوهاب بن میدانی نقل حدیث نمودند. (از انساب سمعانی
خریمیلغتنامه دهخداخریمی . [ خ ُ رَ ] (ص نسبی ) این کلمه منسوب به خریم است و آن نام مردی است . (از انساب سمعانی ).
خریمیلغتنامه دهخداخریمی . [خ ُ رَ ] (اِخ ) اسحاق بن حسان بن قوصی ، مکنی به ابویعقوب از شاعران دولت عباسی بود. ابوبکر خطیب در تاریخ خود می گوید ابویعقوب شاعر معروف به خریمی از خراسان بود و از ابناء سغد و به خریم بن عامر مری میرسید و به نام او هم منسوب است ولی بعد به بغداد فرودآمد. بعضی ها می گو
خریمیلغتنامه دهخداخریمی .[ خ ُ رَ ] (اِخ ) محمدبن سعیدبن عمروبن خریم دمشقی خریمی ، مکنی به ابویحیی از دمشقیان بود او از هشام بن عمار و عبدالرحمن بن ابراهیم و جز این دو حدیث شنید واز او احمدبن عبدالوهاب بن محمد صابونی و ابوعلی حسن بن منیر دمشقی حدیث نقل کردند. (از انساب سمعانی ).
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و س
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام . حمداﷲ مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت . سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت ، ملک
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (ص نسبی ) منسوب بفرقه ٔ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی ). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرد
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (حامص )شادمانی . شعف . سرور. خوشحالی . (ناظم الاطباء). نشاط.(حبیش تفلیسی ). تازگی . (آنندراج ). شادی . سرور. انبساط. فرح . شادمانی . (یادداشت بخط مؤلف ) : جهاندار داننده ٔ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل
شعوبیةلغتنامه دهخداشعوبیة. [ ش ُ بی ی َ ] (اِخ ) شعوبیه . گروه شعوبی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرقه ای از مسلمانان که به تحقیر شأن عرب و اهانت بر آنان ایستادند و منشاء این فرقه موالیان و بعضی ابناء امأاند. گویند آنگاه که معاویه زیادبن ابیه را به پدر خود ابوسفیان پیوست