خزمکلغتنامه دهخداخزمک . [خ َ م َ ] (اِ) مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : ترسم چشمت رسد که سخت حقیری چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر.منجیک .
خرزیلغتنامه دهخداخرزی . [ خ َ ] (ص نسبی ، اِ) خرده فروش . (برهان قاطع). خراز. (از ناظم الاطباء). پلچی فروش . (یادداشت بخط مؤلف ) : خزمک . مهره ای بوده که کودکان را ازبهر چشم بد بندند و خرزیان فروشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).