خجتلغتنامه دهخداخجت . [ خ َ / خ ُ ] (اِ) مستی . || شهوت .هوای نفس . (از ناظم الاطباء). || محاصره کردن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 389).
پخجدلغتنامه دهخداپخجد. [ ] (اِ) ریم آهنگران را گویند و دیگر آن سنگی بود که حلاجان حلاجی بدو برزنند تا درست گردد (کذا). (اوبهی ).
برمیخیزدگویش خلخالاَسکِستانی: hayzə دِروی: hayz.ə شالی: heyzə کَجَلی: m.eyz.e/iya کَرنَقی: eyzə/a کَرینی: heyzə/iya کُلوری: hezə گیلَوانی: verezə لِردی: hezə
برمیخیزدگویش کرمانشاهکلهری: hal̆ese:d/ he:z gere:d گورانی: hal̆ese:d/ he:z gere:d سنجابی: hal̆ese:d/ he:z gere:d کولیایی: hal̆ese:d/ he:z agere:d زنگنهای: hal̆ese:d/ he:z gere:d جلالوندی: he:zamagere: زولهای: he:zamagere: کاکاوندی: he:za magere: هوزمانوندی: he:za magere:
خزیدنلغتنامه دهخداخزیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) آهسته بجائی درشدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). داخل شدن به آهستگی : دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن . ناصرخسرو.از کجا اندر خزیدستی در این بی در حصارهمچنان یک روز از
خزیدهلغتنامه دهخداخزیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) شخصی که در کنجی ورخنه ای پنهان شده باشد. (ناظم الاطباء) : می بینم از این مرتبه خورشید فلک راچون شب پره در سایه ٔ حفظتو خزیده . انوری .|| دَر جَستَه
دنیاجویلغتنامه دهخدادنیاجوی . [ دُن ْ ] (نف مرکب ) دنیاجو. دنیاطلب . دنیاپرست . که پای بند تعلقات دنیوی و مادی است . (یادداشت مؤلف ) : گشت بدبخت جهان و شد بنفرین خدای هرکه او را دیو دنیاجوی در پهلو خزید.ناصرخسرو.
سپه شکنلغتنامه دهخداسپه شکن . [ س ِ پ َه ْ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) دلیر. برهم زننده ٔ سپاه . که گاه ِ حمله سپاه را در هم شکند و بگریزاند : شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک میان بیشه ٔ گشن اندرون خزید چو مار. فرخی .علی است روز مصاف و نبرد و کوش
تجردلغتنامه دهخداتجرد. [ ت َ ج َرْ رُ ] (اِخ ) شیخ محمدعلی . از شاگردان شیخ خیراﷲ فداگجراتی و هم زمان نورالعین واقف بود و خودش لاهوری المولد و اصولش در ملتانیان معدود، اکثر اوقات مجردانه در کوهستان جنبو میگذرانید و در سنه ٔ 1179 هَ . ق . در زاویه ٔ مرقد خزید
بزرگیلغتنامه دهخدابزرگی . [ ب ُ زُ ] (اِخ ) بانوی شاعری که اصلش از کشمیر است و در عهد جهانگیر پادشاه ، ترک پیشه ٔ خود کرد و در گوشه ٔ قناعت خزید. روزی چهار تن شاعر بدیدن او رفتند بار ندادو در همان حال پسربچه ای عرب که خالی از تعشق نبود اجازه ٔ ملاقات یافت و این حال بر شاعران مذکور گران آمد و ر
هوملغتنامه دهخداهوم . (اِخ ) نام مردی است از آل فریدون که در کوهی عبادت کردی . چون افراسیاب از کیخسرو مغلوب و منکوب ، روی پنهان کرده فرار گزید، در اراضی ترکستان و اقصای بلاد تاتار پنهان میزیست ، به جانب دربند افتاده در بیغوله ها به سر میبرد تا به کوهسار ارمن و بردع درافتاد. شب به غاری خزید و
خزیدنلغتنامه دهخداخزیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) آهسته بجائی درشدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). داخل شدن به آهستگی : دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن . ناصرخسرو.از کجا اندر خزیدستی در این بی در حصارهمچنان یک روز از
خزیدهلغتنامه دهخداخزیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) شخصی که در کنجی ورخنه ای پنهان شده باشد. (ناظم الاطباء) : می بینم از این مرتبه خورشید فلک راچون شب پره در سایه ٔ حفظتو خزیده . انوری .|| دَر جَستَه