خشندلغتنامه دهخداخشند. [ خ ُ ن ُ ] (ص )مخفف خوشنود. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : چو ما خشندیم از تو فرزانه رای تو جاوید خشنود باش از خدای . اسدی (گرشاسب نامه ).گر بجان خرمی دو اسبه در آی ور بدل خشندی خر اندرکش .<p class="aut
خشنودلغتنامه دهخداخشنود. [ خ ُ ] (ص ) راضی . خوشحال . مسرور. خوش . مسرور. خرسند. شادمان . (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روزخواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک .جهان آفرین از تو خشنود باددل بدسگالت پر از دود باد.<b
خشنودفرهنگ مترادف و متضادبشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور ≠ غمگین، ناخرسند، ناخشنود
خشندیلغتنامه دهخداخشندی . [ خ ُ ن ُ ] (حامص ) خشنودی : وزین گوهران گوهر استوارتن خشندی دیدم از روزگار. فردوسی .خشندی شاه جست باید و بس تا شود کار چون نگارستان . فرخی .هر روز دولتی دگرو نو ولایتی <br
خشندیلغتنامه دهخداخشندی . [ خ ُ ن ُ ] (حامص ) خشنودی : وزین گوهران گوهر استوارتن خشندی دیدم از روزگار. فردوسی .خشندی شاه جست باید و بس تا شود کار چون نگارستان . فرخی .هر روز دولتی دگرو نو ولایتی <br