خشنود کردنلغتنامه دهخداخشنود کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی کردن . خوشحال کردن . اِعتاب . (یادداشت بخط مؤلف ).تَرضیَه . اِرضاء. (تاج المصادر بیهقی ) : بفرمود صاحب نظر بنده راکه خشنود کن مرد درمنده را. سعدی (بوستان ).و بنعمت بیکرا
خشنودلغتنامه دهخداخشنود. [ خ ُ ] (ص ) راضی . خوشحال . مسرور. خوش . مسرور. خرسند. شادمان . (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روزخواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک .جهان آفرین از تو خشنود باددل بدسگالت پر از دود باد.<b
خشنودفرهنگ مترادف و متضادبشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور ≠ غمگین، ناخرسند، ناخشنود
خشنودلغتنامه دهخداخشنود. [ خ ُ ] (ص ) راضی . خوشحال . مسرور. خوش . مسرور. خرسند. شادمان . (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روزخواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک .جهان آفرین از تو خشنود باددل بدسگالت پر از دود باد.<b
خشنودفرهنگ مترادف و متضادبشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور ≠ غمگین، ناخرسند، ناخشنود
خشنودلغتنامه دهخداخشنود. [ خ ُ ] (ص ) راضی . خوشحال . مسرور. خوش . مسرور. خرسند. شادمان . (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روزخواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک .جهان آفرین از تو خشنود باددل بدسگالت پر از دود باد.<b
زودخشنودلغتنامه دهخدازودخشنود. [ خ ُ ] (ص مرکب ) که به سرعت و در اندک زمانی راضی و خوشحال گردد : تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هردردمندی چار هر بیچاره ای .سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ناخشنودلغتنامه دهخداناخشنود. [ خ ُ ] (ص مرکب ) ناراضی . (ناظم الاطباء). ناخرسند. آنکه خشنود و راضی نیست : همی روی و من از رفتن تو ناخشنودنگر بروی منا تامرا کنی بدرود. فرخی .مرو که گر بروی باز جان من برودمن از تو ناخشنود و خدای ناخ
ناخشنودفرهنگ فارسی عمیدناراضی: ◻︎ آنکه بسیار یافت ناخشنود / وآنکه اندک ربود ناخرسند (مسعودسعد: ۴۸۴).