خصمانلغتنامه دهخداخصمان . [ خ َ ] (اِ) دشمنان . عدوها. (یادداشت بخط مؤلف ) : هیچکس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند این اشاره نکند که جنگی قائم و خصمان را زده باز باید گشت . (تاریخ بیهقی ). نه چنان آمد بر آنجمله که اندیشه می کردند که خصمان بنخست حمله بگریزند. (تاریخ بی
خصمانلغتنامه دهخداخصمان . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خصیم . (از منتهی الارب ) (از دهار) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خصمان سفلیلغتنامه دهخداخصمان سفلی . [ خ ُ ن ِ س ُ لا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از عناصر اربعه است بسبب ضدیتی که باهم دارند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
خصمونلغتنامه دهخداخصمون . [ خ َ ص ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خَصِم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
يَخِصِّمُونَفرهنگ واژگان قرآنبا هم درگيرند (در اصل يختصمون بوده که مصدر آن اختصام ، به معناي مجادله و مخاصمه است . )
خصمانهلغتنامه دهخداخصمانه . [ خ َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) دشمنانه . دشمن وار. (یادداشت بخط مؤلف ) : خصمانه چون بجنگ درآید بر در ضرب بر خصم کارزار کند روزگار زار. سوزنی .در کشتن خود یارم من با
پاده سنگلغتنامه دهخداپاده سنگ . [ دَ / دِ س َ ] (اِ مرکب ) کلوخ کوب . تُخماق : مرا مقابل خصمان خویشتن بینی چو پاده سنگ بر سنگ و تل به پیش مغاک .سوزنی .
بدسگالیلغتنامه دهخدابدسگالی . [ ب َ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) بدسگال بودن . مقابل نیکوسگالی . (فرهنگ فارسی معین ): و با این همه رنج قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر. (کلیله و دمنه ). کید، مکیدت ؛ بدسگالی . (منتهی الارب ).
نالفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) نی: ◻︎ حملهٴ تو تنگ کرد عرصهٴ موقف چنانک / پهلوی خصمان چو نال یکبهیک اندرشکست (انوری: ۹۲).۲. چوبی باریک و سست در قلمنی.۳. (موسیقی) [قدیمی] نی.
ممرثلغتنامه دهخداممرث . [ م ِ رَ ] (ع ص ) مرد شکیبا بر دشمنی دشمنان و خصومت خصمان و بردبار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکیبا در برابر دشمنان . (از اقرب الموارد). آنکه صبور باشد در خصومت کردن . (مهذب الاسماء). ج ، ممارث . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).
حبسگاهلغتنامه دهخداحبسگاه . [ ح َ] (اِ مرکب ) محبس . زندان . سجن . دوستاق : وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای . مسعودسعد.یارب از این حبسگاه باز رهانش که هست شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب . خاقانی .که خود ز
خصمان سفلیلغتنامه دهخداخصمان سفلی . [ خ ُ ن ِ س ُ لا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از عناصر اربعه است بسبب ضدیتی که باهم دارند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
خصمانهلغتنامه دهخداخصمانه . [ خ َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) دشمنانه . دشمن وار. (یادداشت بخط مؤلف ) : خصمانه چون بجنگ درآید بر در ضرب بر خصم کارزار کند روزگار زار. سوزنی .در کشتن خود یارم من با