خصمیلغتنامه دهخداخصمی . [ خ َ ] (حامص ) دشمنی . (از ناظم الاطباء) : خصمی خود یاری حق کردن است . نظامی .خصمی کژدم بتر از اژدهاست کاین ز تو پنهان بود آن برملاست . نظامی .اگر شبی پیرزنی در خانه ٔ بی برگ خ
خشماءلغتنامه دهخداخشماء. [ خ َ ] (ع ص ) مؤنث اَخشَم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). زن فراخ بینی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). زنی که بینی وی از علتی بو گرفته باشد. || زنی که قوه ٔ شامه نداشته باشد. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (از لسان العرب
خصماءلغتنامه دهخداخصماء. [ خ ُ ص َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خصیم . (منتهی الارب ) (دهار) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد) : دهان گشاده ز سوفار تیر و از پیکان بکینه بر خصماء تیز میکند دندان .رفیعالدین لنبانی .
خیاشیملغتنامه دهخداخیاشیم . [ خ َ] (ع اِ) ج ِ خَیشوم و آن پرده های بینی و بن بینی است . (ناظم الاطباء). || غضروفها که میان بینی و دماغ و رگهای درون بینی می باشد. (از منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ). غضاریفی در اقصای بینی : و از بساتین انس صدور و حظایر قدس
خصمینلغتنامه دهخداخصمین . [ خ َ م َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ خصم . (یادداشت مؤلف ). دو خصم . (یادداشت بخط مؤلف ).
دادورلغتنامه دهخدادادور. [ دادْ وَ ] (ص مرکب ) عادل . دادرس . دادگر : حق بمن گفته است هان ای دادورمشنو از خصمی تو بی خصم دگر. مولوی .|| (اِخ ) نام خدای تعالی .
خودمنشیلغتنامه دهخداخودمنشی . [ خوَدْ / خُدْ م َ ن ِ ] (حامص مرکب ) بزرگی . انصاف دادگی . بزرگ منشی : خودمنشی کار خَلَق کردنست خصمی خود یاری حق کردنست .نظامی .
ساحریلغتنامه دهخداساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری قزوینی است ، او راست :سرشک حسرتم ، جا در شکنج آستین دارم پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم .(از بهترین اشعار پژمان ).
منافدلغتنامه دهخدامنافد. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) خصم منافد؛ خصمی که نابود کردن حجت صاحب خود را خواهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به منافدة شود.
خصمینلغتنامه دهخداخصمین . [ خ َ م َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ خصم . (یادداشت مؤلف ). دو خصم . (یادداشت بخط مؤلف ).