خلنلغتنامه دهخداخلن . [ خ ُ ل ِ ] (ص ) بینی که مخاط و خلم از آن روان باشد. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که پیوسته آب غلیظ از بینی او روان باشد. (برهان قاطع) : بینی خلن چو میش داردصدگرگ درونش بیش دارد.آغاجی .
خلنجیلغتنامه دهخداخلنجی . [ خ َ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به خلنج که نوعی از چوب است . (از انساب سمعانی ).
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ ِ ل َ ] (اِ) کبوتری که تمام آن سیاه باشد مگر یک یا دو پراز بال آن که سپیده بود. (از ناظم الاطباء). || هر چیز دورنگ و ابلق . خَلَنج (ناظم الاطباء).
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ ِ ل ِ ] (اِمص ) نشکنج . عمل گرفتن عضوی و کندن به ناخن . (ناظم الاطباء). نیشگون . (یادداشت بخط مؤلف ). || خوابیدگی و بی حسی عضوی . (ناظم الاطباء).
سگواژهنامه آزادس ُ گ(در گویش دماوندی):خُل (آب بینی بویژه هنگامی که روان باشد)، به کسی هم که اینگونه باشد میگویند سُگِن همانند خُلِن «سگ شدن» کنایه از بداخلاق شدن و تنگ شدن خُلق.
خلنجیلغتنامه دهخداخلنجی . [ خ َ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به خلنج که نوعی از چوب است . (از انساب سمعانی ).
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ ِ ل َ ] (اِ) کبوتری که تمام آن سیاه باشد مگر یک یا دو پراز بال آن که سپیده بود. (از ناظم الاطباء). || هر چیز دورنگ و ابلق . خَلَنج (ناظم الاطباء).
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ ِ ل ِ ] (اِمص ) نشکنج . عمل گرفتن عضوی و کندن به ناخن . (ناظم الاطباء). نیشگون . (یادداشت بخط مؤلف ). || خوابیدگی و بی حسی عضوی . (ناظم الاطباء).
خلنبوسلغتنامه دهخداخلنبوس . [ خ َ ل َم ْ ] (ع اِ) سنگ آتش زنه . سنگ چخماق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).