خمولغتنامه دهخداخمو. [ خ َم ْوْ ] (ع مص ) سخت گردیدن شیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیمگیلغتنامه دهخداخیمگی . [ خ َ م َ / م ِ] (ص نسبی ) منسوب به خیمه . آنچه یا آنکه به خیمه و سراپرده بستگی دارد. || آنکه فرمان خیمه برپای کردن می دهد. (ناظم الاطباء). || دربان خیمه . (ناظم الاطباء). فراش . (آنندراج ) : الا یا خیمگی خ
خیمیلغتنامه دهخداخیمی . [ خ َ ] (ص نسبی ) خیمه فروش . آنکه خیمه دوزد وفروشد. (یادداشت مؤلف ). خیمه دوز. (ناظم الاطباء).
خمیلغتنامه دهخداخمی . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه ٔ بخش برداسکن شهرستان کاشمر و دارای 660 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه و باغ انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="ltr
خمود و خموللغتنامه دهخداخمود و خمول . [خ ُ دُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) پژمرده بودن . سست بودن . بیحال بودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || گمنام بودن . بی شهرت بودن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خمودلغتنامه دهخداخمود. [ خ َم ْ مو ] (ع اِ) جائی که آتش در آن خوابانند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خمودلغتنامه دهخداخمود. [ خ ُ ] (ع مص ) خمد.(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمد شود. فرونشستن آتش . (ترجمان علامه جرجانی ).- خمود تب ؛ سرد شدن و سکونت آن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خمود نار ؛ بمردن آتش . (یادداشت
خمورلغتنامه دهخداخمور. [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خمور الاَنْدَرینا : همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خمود و خموللغتنامه دهخداخمود و خمول . [خ ُ دُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) پژمرده بودن . سست بودن . بیحال بودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || گمنام بودن . بی شهرت بودن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خموش کردنلغتنامه دهخداخموش کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خاموش کردن . ساکت کردن . اسکات . (یادداشت بخط مؤلف ). || خموش شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بدرد عشق بساز و خموش کن حافظرموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول .حافظ.
خمودلغتنامه دهخداخمود. [ خ َم ْ مو ] (ع اِ) جائی که آتش در آن خوابانند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خمودلغتنامه دهخداخمود. [ خ ُ ] (ع مص ) خمد.(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمد شود. فرونشستن آتش . (ترجمان علامه جرجانی ).- خمود تب ؛ سرد شدن و سکونت آن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خمود نار ؛ بمردن آتش . (یادداشت
زخمولغتنامه دهخدازخمو. [ زَ ] (ص نسبی ) پرزخم . خسته . آنکه بر بدن خود ریشهای فراوان دارد. در تداول عامه زخمالو نیز گویند. رجوع به زخمالو شود.
اخمولغتنامه دهخدااخمو. [ اَ ] (ص نسبی ) در تداول عامه ، آنکه هماره ابرو درهم کشیده دارد. که بسیار اخم کند. بداخم . عبوس . کاسف الوجه .
اخمودیکشنری فارسی به انگلیسیbeetle-browed, crabbed, cranky, dour, grumpy, stern, sternly, sulky, sullen