خوابانیدنلغتنامه دهخداخوابانیدن . [ خوا / خا دَ ] (مص ) خسبیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). خواباندن . بخواب داشتن . کاری کردن که بخوابد. چون : بچه را خوابانیدم .(یادداشت بخط مؤلف ) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ
خوابانیدنفرهنگ فارسی معین(خا دَ) (مص م .) 1 - کسی را خواب کردن . 2 - باعث زانو زدن (شتر). 3 - تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن ).
خواباندنلغتنامه دهخداخواباندن . [ خوا / خا دَ ] (مص ) مخفف خوابانیدن . انامه . (یادداشت بخط مؤلف ). در خواب کردن . موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد : جوان را برآن جامه ٔ زرنگاربخواباند و آمد بر شهریار. ف
خواباندنفرهنگ فارسی عمید۱. کسی را خواب کردن؛ به خواب بردن.۲. [عامیانه، مجاز] بستری کردن.۳. مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن.۴. [عامیانه، مجاز] متوقف یا تعطیل کردن.۵. [عامیانه، مجاز] سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن.۶. [عامیانه، مجاز] خَم کردن به حالت افقی: پشت کفشش را خوابانده بود.۷
خواباندنlayering 1, layerageواژههای مصوب فرهنگستانیکی از روشهای تولیدمثل گیاهان که در آن شاخۀ گیاه بدون جدا شدن از گیاهِ مادر ریشهدار شود
خواباندندیکشنری فارسی به انگلیسیallay, bed, clinch, couch, lay, paralyze, quieten, relieve, rest, salve, sate
چشم خوابانیدنلغتنامه دهخداچشم خوابانیدن . [ چ َ / چ ِ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) چشم خواباندن . تغافل کردن . نادیده انگاشتن کسی یا چیزی را : به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغست خواب
چشم خوابانیدنلغتنامه دهخداچشم خوابانیدن . [ چ َ / چ ِ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) چشم خواباندن . تغافل کردن . نادیده انگاشتن کسی یا چیزی را : به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغست خواب
خشم فروخوابانیدنلغتنامه دهخداخشم فروخوابانیدن . [ خ َ / خ ِ ف ُ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) از عصبانیت دست در کشیدن . عصبانیت یکسو نهادن . (از یادداشت بخط مؤلف ). صفق . (تاج المصادر بیهقی ).