خوبچهرواژهنامه آزاد مرکب از دو کلمۀ «خوب»، زیبا، خوش و «چهر»، رخ، صورت، رو؛ یعنی زیباصورت، خوب چهره.
خوبارلغتنامه دهخداخوبار. (اِ) حمل هر چیزی که برای خوردن باشد. || توشه و راحله که از جایی بجایی نقل کنند. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از خوربار یا خواربار باشد.
برزمهرلغتنامه دهخدابرزمهر. [ ب ُ م ِ ] (اِخ ) نام مؤبد بهرام گور : یکی موبدی نام او برزمهربر آن رفتن راه بگشاد چهر. فردوسی .ابا موبدموبدان برزمهرچه ایزدگشسب آن مه خوبچهر.فردوسی .
خوب چهرلغتنامه دهخداخوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری
کودک آمدنلغتنامه دهخداکودک آمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) زاییده شدن کودک . متولد شدن کودک : که از دخترپهلوان سپاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه . فردوسی .چو نه ماه بگذشت بر خوبچهریکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردو
سردمهرلغتنامه دهخداسردمهر. [ س َ م ِ ] (ص مرکب ) بی محبت . بی رحم . (آنندراج ) (غیاث ) : نمودند کآن رومی خوبچهرچه بد دید از آن زنگی سردمهر.نظامی .مظفر گشت خصم سردمهرش علم بشکست ز آسیب سپهرش . میرخسرو (از آنن
پرسشلغتنامه دهخداپرسش . [ پ ُ س ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از پرسیدن . عمل پرسیدن . سؤال . مسألت . مَسألَه . اقتراح . استفسار. پژوهش . استعلام . استخبار. استطلاع . تحقیق : بپرسش یکی پیش دستی کنیم از آن به که در جنگ سستی کنیم . فردوسی .<br