خط برآمدهhumped track, heaved trackواژههای مصوب فرهنگستانخطی با ناهمواریهایی در نیمرخ طولی که به دلیل تعمیر ناقص و نگهداری نامناسب یا تورم ناشی از یخبندان بستر ایجاد میشود
عوارض خط پرسرنشینhigh-occupancy toll, HOTواژههای مصوب فرهنگستانعوارضی که از خودروهای تکسرنشینی اخذ میشود که از خطوط یا راههای مختص به خودروهای پرسرنشین عبور میکنند
سمیرهلغتنامه دهخداسمیره . [س َ رَ / رِ ] (اِ) خطی باشد که بکشند خواه بر دیوارو خواه بر زمین و خواه با قلم و خواه با چوب . (برهان ) (آنندراج ). نوشته و خط کشیده شده خواه بر کاغذ و خواه بر دیوار و خواه بر زمین و خواه با قلم و خواه با چوب و جز آن . (ناظم الاطباء)
خواهلغتنامه دهخداخواه . [ خوا / خا ] (نف مرخم ) خواهنده . طالب . آرزومند. (ناظم الاطباء). این کلمه اغلب بصورت ترکیب بکار میرود چون ترکیبات زیر:آبروخواه . آزادی خواه . آشتی خواه . آرزوخواه . انصاف خواه . باج خواه . بارخواه . باژخواه . بدخواه . تاج خواه . ت
اراضی بیاضواژهنامه آزادزمینی که ملک باشد خواه مجهول المالک خواه نه و مشغول به زراعت و بنا و درخت و از این قبیل نباشد خواه محصور باشد خواه نه
قروههفرهنگ فارسی معین(قُ هَ یا هِ) (اِ.) = گروهه . گورهه : گلوله (خواه از سنگ باشد، خواه از گل و خواه از چیزی دیگر).
خواهلغتنامه دهخداخواه . [ خوا / خا ] (اِ) آرزو. مراد. میل . || عرض . درخواست . استدعاء. || یا. (ناظم الاطباء). چه . اعم از آنکه . (یادداشت بخط مؤلف ). چون : خواه شب و خواه روز، خواه رومی خواه زنگی ، خواه مرد خواه زن : خواه اسب وفا
خودلغتنامه دهخداخود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدن
خودلغتنامه دهخداخود. (اِ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بیضه . (یادداشت بخط مؤلف ) : همان خود و مغفر هزارودویست بگنجور فرمود کَاکنون مایست . فردوس
خودفرهنگ فارسی عمید۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.۲. برای تٲکید به کار میرود: تو خود گفتی.۳. نفس؛ ذات؛ شخص؛ خویش؛ خویشتن.۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.⟨ خودبهخود: (قید) به خودی خود؛ بیسبب؛ بیجهت؛ بدون میل و ارادۀ دیگری.⟨ از خودبیخود شدن: [ع
پیرنخودلغتنامه دهخداپیرنخود. [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان مشهدریزه میانولایت باخرز. بخش طیبات شهرستان مشهد. واقع در 54هزارگزی شمال باختری طیبات . سر راه اتومبیل رو طیبات به شهرنو. جلگه - معتدل . دارای 35 تن سکنه . آب آن از
پیش خودلغتنامه دهخداپیش خود. [ ش ِ خَودْ / خُدْ ](اِ مرکب ) از تلقاء نفس . || پیش خود برپاو خود برپا: خودسر و خودرأی . گویند اینهمه پیش خودبرپا مباش بسر خواهی افتاد. (آنندراج ) : یار باید پند ناصح نشنودسرو بالا پیش خود بر پای باش
خودلغتنامه دهخداخود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدن