مخمرلغتنامه دهخدامخمر. [ م ُ خ َم ْ م ِ ] (ع ص ) پوشاننده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || می گر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). می گر و کسی که شراب می سازد. (ناظم الاطباء). || کسی که خمیر می کند و خباز و نانوا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب ا
خوراکلغتنامه دهخداخوراک . [ خوَ / خ ُ ](اِ مرکب ) قوت . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). این کلمه مرکب از «خور» بمعنی خورش و «َاک » کلمه ٔ مفید معنی نسبت است . (از غیاث اللغات ).- هم خوراک ؛ هم غذا. کسی که با دیگری
خوراکفرهنگ فارسی عمید۱. خوردنی؛ طعام؛ غذا.۲. غذایی که از گوشت، سبزی، و مانندِ آن تهیه میشود.۳. [مجاز] مورد پسند؛ مطلوب: سابقاً اخبار سیاسی خوراکش بود.
خوراکدیکشنری فارسی به انگلیسیcourse, aliment, comestible, diet, edibles, fare, food, meal, meat, mess, nourishment, nurture, nutriment, nutrition, pabulum, plate, purveyance, rations, refreshments, repast, sustenance, viand
خواب و خوراکلغتنامه دهخداخواب و خوراک . [ خوا / خا ب ُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) خواب و خور. خواب و خورد. (یادداشت بخط مؤلف ).- از خواب و خوراک افتادن ؛ بر اثر ناراحتی خواب و خورد را از دست داد
خورش و خوراکلغتنامه دهخداخورش و خوراک . [ خوَ / خ ُ رِ ش ُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) مأکول . (آنندراج ). طعام . غذا.
خوراکلغتنامه دهخداخوراک . [ خوَ / خ ُ ](اِ مرکب ) قوت . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). این کلمه مرکب از «خور» بمعنی خورش و «َاک » کلمه ٔ مفید معنی نسبت است . (از غیاث اللغات ).- هم خوراک ؛ هم غذا. کسی که با دیگری
خورد و خوراکلغتنامه دهخداخورد و خوراک . [ خوَرْ / خُرْ دُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) خوراک . عمل خوردن . (یادداشت مؤلف ). غذا. آنچه تغذیه را بکار است .
خوش خوراکلغتنامه دهخداخوش خوراک . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) لذیذ. بامزه . خوشمزه . خوش طعم . خوشخور. || آنکه غذاهای نکو خورد. آنکه غذاهای لذیذ خورد. (از ناظم الاطباء): خِرخِر؛ مرد خوش خوراک خوش پوشاک . (از منتهی الارب