خوریلغتنامه دهخداخوری . (اِخ ) امین . در بیروت بسال 1918 م . بدنیا آمد. گرچه از پدر مختل المشاعر بود ولی طفلی بسیار زیرک و باهوش بود، ابتدا در مدرسه ٔ شرکةالقدیس منصور عباسی علم آموخت سپس بمدرسه ٔ آباء یسوعیین رفت و در آنجا در دو زبان فرانسه و عربی پیشرفت شای
خوریلغتنامه دهخداخوری . (اِخ ) امین بن یوسف بن ابراهیم بن الطفان الخوری . بسال 1885 م . زاده شد و بسال 1919 درگذشت . طبیب و کاتب و ادیب بود. در لبنان پا بدنیا گذاشت و در مدارس سوریه علم آموخت و بعد بقصر العینی مصر رفت و در آن
خوریلغتنامه دهخداخوری . (اِخ ) خلیل بن جبرائیل بن حنابن الخوری میخائیل زخریا. صاحب امتیاز حدیقةالاخبار. در سال 1836 م . در شریفات از قراء لبنان بدنیا آمد سپس در سن پنج سالگی به بیروت رفت (درست مقارن زمانی که مصریها از سوریه بیرون رفتند). او به ابتداء علم عربی
خوریلغتنامه دهخداخوری . (اِخ ) دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان ، واقع در شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو عباس آباد به گوئین . این ده کوهستانی با هوای سرد و 200 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت . راه مالر
خوگریلغتنامه دهخداخوگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) اعتیاد. عادت پیداکردگی . عادت یافتگی . (یادداشت مؤلف ). || الفت . انس . الفت یافتگی . انس پیداکردگی . استیناس . (یادداشت مؤلف ) : خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه ).
خوگیریacclimation, acclimatizationواژههای مصوب فرهنگستانتنظیم کاراندامشناختی بدن جاندار در پاسخ به تغییری در محیط پیرامون
خوریکلغتنامه دهخداخوریک . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین (شمال بوئین ). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خوریادلغتنامه دهخداخوریاد. [ خوَرْ / خُرْ خ ُ ] (اِ) دهقان . روستایی . || (ص ) قوی . درشت . (ناظم الاطباء).
خوریادیلغتنامه دهخداخوریادی . [ خوَرْ / خُرْ ] (حامص ) دهقانی . ده نشینی . || درشتی . بی باکی . (ناظم الاطباء).
خوریانلغتنامه دهخداخوریان . (اِخ ) دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان شاهرود، واقع در جنوب باختری شاهرود و جنوب شوسه ٔ شاهرود به دامغان . این ده با آب و هوای معتدل و 480 تن سکنه است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
خوریانلغتنامه دهخداخوریان . (اِخ ) قریه ای است در یک فرسنگ و نیمی جنوبی سمنان که در حدود ده دوازده خانوار سکنه دارد. چاه نفط در پنج هزارگزی جنوبی این قریه است . (یادداشت مؤلف ). نام مزرعه ای است از دهستان علای بخش مرکزی شهرستان سمنان ، واقع در 11هزارگزی جنوب خ
ظرف(انواع)گویش تهرانیخورش خوری، بستنی خوری، مربا خوری، آجیل خوری، شربت خوری، میوهخوری،ماستخوری،ترشیخوری
خوریکلغتنامه دهخداخوریک . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین (شمال بوئین ). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خوری آبادلغتنامه دهخداخوری آباد. (اِخ ) دهی است ازدهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج ، واقع در جنوب خاوری پاوه و جاده ٔ اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه .این ده کوهستانی و سردسیر است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و مختصر توتون و شغل اهالی زراعت . راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایرا
خوری آبادلغتنامه دهخداخوری آباد. [ خوِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانه ٔ شهرستان سقز، واقع در جنوب خاوری بانه و شمال عباس آباد. این دهکده کوهستانی و سردسیر و با 255 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول غلات و توتون و ارزن و زغال . شغل اهالی زراعت و زغا
خوریادلغتنامه دهخداخوریاد. [ خوَرْ / خُرْ خ ُ ] (اِ) دهقان . روستایی . || (ص ) قوی . درشت . (ناظم الاطباء).
خوریادیلغتنامه دهخداخوریادی . [ خوَرْ / خُرْ ] (حامص ) دهقانی . ده نشینی . || درشتی . بی باکی . (ناظم الاطباء).
درخوریلغتنامه دهخدادرخوری . [ دَ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب )اهلیت . سزاواری . شایستگی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دسرخوریلغتنامه دهخدادسرخوری . [ دِ س ِ خوَ / خ ُ ] (اِ مرکب ) آوندی خاص خوردن دسر. ظرفی که در آن دسر خورند.
دلخوریلغتنامه دهخدادلخوری . [ دِ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) رنجیدگی . آزردگی . اندک تألم و تأثر از دوستی یا یکی از کسان و خویشان . (یادداشت مرحوم دهخدا). ملالت . غمگینی . گله . شکایت . نارضایی . اوقات تلخی . (فرهنگ لغات عامیانه ).- دلخوری د
دم خوریلغتنامه دهخدادم خوری . [ دَ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب )سازگاری . همفکری . همدلی . دم خور بودن . موافقت با کسی یا کسانی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دم خور شود.
دوغ خوریلغتنامه دهخدادوغ خوری . [ خوَ / خ ُ ] (اِ مرکب ) ظرف که در آن دوغ خورند. شیرخوری . (از یادداشت مؤلف ).