خونخواریلغتنامه دهخداخونخواری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) عمل خونخوار. خون آشامی . خونریزی . سفاکی . (ناظم الاطباء) : بخونخواری مکن چنگال را تیزکزین بی بچه گشت آن شیر خونریز. نظامی .|| کنایه از غم و ان
خونخوارگیلغتنامه دهخداخونخوارگی . [ خوا / خا رَ / رِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی خونخواره : اگر روباه خونخوارگی بگذاشتی آسیب نخجیران بدو نرسیدی . (کلیله و دمنه ).همه آدمیزاده بودند لیکن چو گرگان بخ
خونخوارلغتنامه دهخداخونخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) سفاک . خونریز. قتال . (ناظم الاطباء). سفاح . آنکه بریختن خون یعنی کشتن مردمان رغبت دارد. || ظالم . ستمکار : چشم تو خونخواره و هر جادویی مانده از آن چشمک خونخوارخوار. <p clas
خونخوارهلغتنامه دهخداخونخواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (نف مرکب ) خونخوار. خورنده ٔ خون . خون آشام ، خونریز. کنایه از بسیار سفاک . کنایه از بیرحم . (یادداشت مؤلف ) : [ بلوچان ] مردمانیند دزدپیشه و شبانان نا
کالیدنلغتنامه دهخداکالیدن . [ دُ ] (اِخ ) شهر قدیمی یونان در ناحیه ٔ اتولی که بوسیله ٔ شخص خونخواری که مله آگر را کشت غارت شد.
وحشیگریفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی ش، خونخواری، ددمنشی، آدمخواری، غیر انسانی بودن، بی عاطفگی، بیرحمی، سنگدلی، سختی، شرارت
بیرحمیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی می، قساوت، سنگدلی، سفاکی، سختگیری، شقاوت، خونخواری، تطاول، وحشیگری قصاص، انتقامجویی ستمکاری، ستمگری
بسلغتنامه دهخدابس . [ ب ِ س س ] (اِخ ) نام قومی قدیمی است که در جنوب خطه ٔ قدیم تراکی نزدیک سلسله ٔ رود «وب » سکونت داشته و به خونخواری و توحش شهرت یافته اند و مرکز ایشان قصبه ٔ «بسایار» بوده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
تیزچنگیلغتنامه دهخداتیزچنگی . [ چ َ ] (حامص مرکب ) استواری پنجه و تندی چنگال . (ناظم الاطباء) : به تیزچنگی نباش راهمی مانی به پنجه پنج کن این سود و گور تازه بجوی . سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).چو گرگان به خونخواری و تیزچنگی .<br