خوش خوشلغتنامه دهخداخوش خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ ] (ق مرکب ) آهسته آهسته . رفته رفته . کم کم . نرم نرم . (یادداشت مؤلف ). خوش خوشک : گر کونت از نخست چنان بادریسه بودآن بادریسه خوش خو
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ خ َ ] (ع اِ) دشمنی . خصومت . عداوت . || (مص ) دشمن داشتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان ، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه . آب آن از سجاس رود است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
حلفاءلغتنامه دهخداحلفاء. [ ح ُ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حلیف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سوگندخوردگان . (غیاث ) : عباده ٔ صامت ... را حلفاء بودند از جهودان ... گفت : اگر فرمائی تا این جماعت که حلفاء منند... بیارم . (ابوالفتوح رازی ). رجوع به حلیف شود.
مزد یافتنلغتنامه دهخدامزد یافتن . [ م ُ ت َ ] (مص مرکب )اجر و پاداش یافتن . پاداش نیک دریافتن : تو گر دادگر باشی و پاک رای همی مزد یابی به دیگر سرای . فردوسی .اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی . (گلستان ). رجوع به مزد شود.
اسکندرشاه سورلغتنامه دهخدااسکندرشاه سور. [ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) یکی از ملوک هندوستان . وی در دهلی حکم فرمائی داشت و پس از مغلوبیت ابراهیم شاه سور در تاریخ 962 هَ . ق . بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال 974 بر اثر حمله ٔ اکبرشاه بکشور او مج
حبیبلغتنامه دهخداحبیب . [ ح َ ] (اِخ ) حبیب اﷲ. از شاگردان محمدرضا سهیلی بود. در عنفوان جوانی جاده ٔ عدم پیمود:ببرد دل ز کفم دوش مجلس آرائی سهی قدی سمن اندام ماه سیمائی بیک طرف ز تبسم حیات بخشنده بجانبی ز نگه قتل عام فرمائی .(صبح گلشن ص <span class="hl" d
حبیب الغتنامه دهخداحبیب ا. [ ح َ بُل ْ لاه ] (اِخ ) از شاگردان محمدرضا سهیلی بود. در عنفوان جوانی جاده ٔ عدم پیموده . او راست :ببرد دل ز کفم دوش مجلس آرائی سهی قدی سمن اندام ماه سیمائی بیک طرف ز تبسم حیات بخشنده بجانبی ز نگه قتل عام فرمائی .(صبح گلشن ص <spa
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی / خی ] (اِ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته . (از برهان قاطع). خیش . (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود.
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش م
خویشفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد؛ خویشاوند: ◻︎ چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱: ۱۰۶).۲. (ضمیر) ضمیر مشترک برای اولشخص، دومشخص، و سومشخص مفرد و جمع؛ خود؛ خویشتن: ◻︎ برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی: ۱۰۶).
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی / خی ] (اِ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته . (از برهان قاطع). خیش . (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود.
خویشتن خویشلغتنامه دهخداخویشتن خویش . [ خوی / خی ت َ ن ِ خوی / خی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نفس خود : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت . رودکی .<br
فراخویشلغتنامه دهخدافراخویش . [ ف َ خویش ْ / خیش ْ ] (ق مرکب ) بخود. معمولاً با فعلی همراه آید : نه پدر کار پسر میتوانست ساخت نه خویش فرا خویش میرسید. (جهانگشای جوینی ). رجوع به «فرا» شود.
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش م
بی خویشلغتنامه دهخدابی خویش . [ خوی / خی ] (ص مرکب ) بی خویشتن . (فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ). بی خود. مغمی علیه . (یادداشت مؤلف ). بیخود و بیهوش . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). || از خود بیخود. بی توان . بی تاب : روزی دو سه برآمد این