خیل خیللغتنامه دهخداخیل خیل . [ خ َ خ َ / خ ح ] (ق مرکب ) گروه گروه . فوج فوج : سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل . فردوسی .بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من تا در کدام خیل کنم بیشتر نگ
چلی کردنلغتنامه دهخداچلی کردن . [ چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دیوانگی یا کودکی کردن . خل خلی کردن . خلبازی درآوردن . کارهای ابلهانه و سفیهانه کردن . و رجوع به چلی شود.
خل خلی کردنلغتنامه دهخداخل خلی کردن . [ خ ُ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اعمالی از روی دیوانگی انجام دادن . دیوانگی کردن . دیوانه گونه رفتار کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).