خشولغتنامه دهخداخشو. [ خ ُ ش ُوو ] (ع مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ).
خسولغتنامه دهخداخسو. [ خ َ / خ ُ ] (اِ) مادرزن . (صحاح الفرس ). خسر. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خُسُر شود. || پدرزن . (از ناظم الاطباء).
خسولغتنامه دهخداخسو. [خ ُ ] (اِخ ) نام ناحیتی است جنوبی شهر داراب که ده بزرگ آن را نیز خسو گویند و پنج فرسنگ از شهر داراب دور است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). رجوع به خسویه شود.
خشولغتنامه دهخداخشو. [ خ ُ ] (اِ) مادر شوی .(از شرفنامه ٔ منیری ). || مادرزن که خوش وخوشدامن نیز گویندش . (شرفنامه ٔ منیری ) : بدسگال تو و مخالف توخشوی جنگجوی را داماد. لغت فرس (از حاشیه ٔبرهان قاطع).با وی همیشه خسرو سلطان محترم <
خشولغتنامه دهخداخشو. [ خ َش ْوْ ] (ع اِ) خرمای بد به کارنیامدنی . || (مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ).
خشولغتنامه دهخداخشو. [ خ ُ ] (اِ) مادر شوی .(از شرفنامه ٔ منیری ). || مادرزن که خوش وخوشدامن نیز گویندش . (شرفنامه ٔ منیری ) : بدسگال تو و مخالف توخشوی جنگجوی را داماد. لغت فرس (از حاشیه ٔبرهان قاطع).با وی همیشه خسرو سلطان محترم <
خشولغتنامه دهخداخشو. [ خ ُ ش ُوو ] (ع مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ).