خیزیلغتنامه دهخداخیزی . (اِ) رواق . طاق : بباغ تا گلها سر ز کنگره برزدز رشک خیزی خیزان همی شود صحرا . منجیک .روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی . مشفقی بلخی .|| خدو. خیو.
خجچلغتنامه دهخداخجچ . [ خ َ / خ ُ ج َ ] (اِ) ورم و آماسی را گویند که در گلو بهم رسد. خجش . (از برهان قاطع).
خجیلغتنامه دهخداخجی . [ خ َ جا ] (ع مص ) شرمگین گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). استحیاء. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || خَجْی ؛ خاک برانگیختن در رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة).
خجیلغتنامه دهخداخجی . [ خ َ جا ] (ع اِ) ج ِ خجاة. منه : ما هو الا خجاة من الخجی ؛ نیست او مگر پلید و ناکس . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ َ زا ] (ع مص ) خوار گردیدن ، خِزی . (منتهی الارب ). || رسوا شدن . (ازمنتهی الارب ) (از تاج العروس ). (از اقرب الموارد).
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ َزْی ْ ] (ع ص ) رسوا. (از غیاث اللغات ) : سخن حجت بر وجه ملامت مشنوتا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم .ناصرخسرو.
خیزیدنلغتنامه دهخداخیزیدن . [ دَ ] (مص ) برخاستن . بلند شدن . (ناظم الاطباء). خاستن . (یادداشت مؤلف ) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام . دقیقی .خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
زلزلهخیزی زمینهbackground seismicityواژههای مصوب فرهنگستانزلزلهخیزیای که نتوان آن را به گسل یا چشمۀ مشخصی نسبت داد
خیز غیرالتهابیnoninflammatory edemaواژههای مصوب فرهنگستانخیزی که با سرخی و درد همراه نیست و عموماً ناشی از کاهش فشار اسمزی خون است
خیزیدنلغتنامه دهخداخیزیدن . [ دَ ] (مص ) برخاستن . بلند شدن . (ناظم الاطباء). خاستن . (یادداشت مؤلف ) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام . دقیقی .خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
چابک خیزیلغتنامه دهخداچابک خیزی . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) تندی . تیزی . عمل اشخاصی که سبک خیزند : دست حفظت بهر چابک خیزی و بربستگی بر میان شعله بربندد نطاق از برگ کاه .عرفی (از بهار عجم ).
شب خیزیلغتنامه دهخداشب خیزی . [ ش َ ] (حامص مرکب ) عمل شبخیز.برخاستن در شب جهت عبادت و جز آن . (ناظم الاطباء).
غله خیزیلغتنامه دهخداغله خیزی . [ غ َل ْ ل َ / ل ِ ] (حامص مرکب ) پرغله بودن . غله خیز بودن . رجوع به غَلَّه شود.