خیمه زدهلغتنامه دهخداخیمه زده . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خیام نصب کرده . نزول کرده . مقیم شده . فرود آمده : بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
خیمعلغتنامه دهخداخیمع. [ خ َ م َ ] (ع ص ، اِ) زن زناکار. زن فاجر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیمةلغتنامه دهخداخیمة. [ خ َ م َ ] (اِخ ) کوهچه ٔ منفرد بالای ابانین . در این مکان آبی است موسوم به عبادة که از آن بنی عبس است . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
خمچهلغتنامه دهخداخمچه . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خم کوچک . (ناظم الاطباء). خنبچه . خنبک . (یادداشت بخط مؤلف ) : گل خمچه اش نزد طراح جام بعقل مخمر برآورده خام بود خمچه قسمی ز خم لیک خردتوانش ببزم بزرگان نبرد.<p c
خمعلغتنامه دهخداخمع. [ خ َ ] (ع مص ) خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
متجمرلغتنامه دهخدامتجمر. [ م ُ ت َ ج َم ْ م ِ ] (ع ص ) فراهم آمده . (آنندراج ). فراهم آمده و مجتمع شده . || با هم دوچار شده . (ناظم الاطباء). || خیمه زده و چادرزده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || مقیم گردیده در دارالحرب . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجمر شود.
مخیملغتنامه دهخدامخیم . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع اِ) جای ایستاده کردن خیمه . (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). اردو و خیمه گاه و لشکرگاه . (ناظم الاطباء) : از خطه ٔ ممالک خراسان که مخیم عساکر منصور و مقام جنود نامحصور. (رشیدی ). و در آن حدود بدان طرف که مخیم آن ملاعین
شمس الدینلغتنامه دهخداشمس الدین . [ ش َ سُدْ دی ] (اِخ ) محمد لطیفی . پسر قاضی شیخ کبیر که به قاضی زاده ٔ اردبیلی معروف می باشدو لطیفی که فرزند اوست صفات حمیده ، طبع استوار و دلپذیر داشت . در اواخر عمر درویشی اختیار کرد. ابیات زیر از اوست که در آن خیمه و سایه را التزام داشته :سحر ز خیمه برون ر
گذاره کردنلغتنامه دهخداگذاره کردن . [ گ ُ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عبور کردن . رد شدن . گذشتن . گذاره کردن تیر از جوشن . عبره کردن . از یک سو فروشدن و از دیگر سو بیرون شدن : بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم به مژگان کرده ست پ
کنارخیمهلغتنامه دهخداکنارخیمه . [ ک ُ خ ِ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان مالکی است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامه ٔ ناصری شود.
مه خیمهلغتنامه دهخدامه خیمه . [ م َ هَِ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماهی که از زر بر سر عمود خیمه می سازند. (حاشیه ٔ شرفنامه ٔ نظامی چ وحید ص 357) : <b