خییللغتنامه دهخداخییل . [ خ ُ ی َی ْ ] (ع اِ مصغر) مصغر خال یعنی نقطه ٔ سیاه کوچک که بر اندام باشد و یا نشان کوچک .(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیل خیللغتنامه دهخداخیل خیل . [ خ َ خ َ / خ ح ] (ق مرکب ) گروه گروه . فوج فوج : سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل . فردوسی .بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من تا در کدام خیل کنم بیشتر نگ
ذوخییللغتنامه دهخداذوخییل . [ خ ُ ی َ ] (اِخ ) پسر جرش بن اسلم است . ورجوع به ذوخیل شود. (از شرح قاموس ) (منتهی الارب ).
تخییللغتنامه دهخداتخییل . [ ت َخ ْ ] (ع مص ) کسی را به خیالی و ظنی افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). کسی را در خیال انداختن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : عین آن تخییل را حکمت کندعین آن زهراب را شربت کند. مولوی . || (اصطلاح
تخییلفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در بدیع، ابداع کردن وجوه خیالی برای ستایش یا نکوهش چیزی بهطوریکه در شنونده و خواننده تٲثیر کند و اثری از حزن یا نشاط یا بیموامید پدید بیاورد؛ ایهام.۲. [قدیمی] به خیال افکندن.۳. [قدیمی] به کسی تهمت زدن.