داددوستلغتنامه دهخداداددوست . (ص مرکب ) دوست دارنده ٔ عدل . عدل خواه . عدل دوست . محب عدل : نکوکار و با دانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست .اسدی .
نانکولغتنامه دهخدانانکو. [ ن ِ ] (ص مرکب ) ناخوب . ناپسندیده . غیرمستحسن . قبیح . زشت . نانیکو. که نیکو نیست : نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست . اسدی .بر پشت من از زمانه تو می آیدوز من همه کار نانکو می آید.<
نکوکارلغتنامه دهخدانکوکار. [ ن ِ ] (ص مرکب ) نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن . که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار : مر او را نکوکار زآن خواندندکه هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی .به جای نکوکار نیکی کنم