دارانیلغتنامه دهخدادارانی . (اِخ ) دهی از دهستان کرزان رود شهرستان تویسرکان . شش هزارگزی جنوب شهر تویسرکان . پنج هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ تویسرکان به کرمانشاه . کوهستانی سردسیر. سکنه 900 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، حبوبات ، لبنیات ، انگور است . شغل اه
دارانیلغتنامه دهخدادارانی . (اِخ ) عبدالرحمن بن احمدبن عطیه دارانی دمشقی مکنی به ابوسلیمان از اکابر عرفا و رجال طریقت و مشایخ شام که در میان این طبقه مسلم خاص و عام و به کثرت فضل و زهد و تقوی معروف است . وفات او را بین سالهای 203 و 22
دورانیلغتنامه دهخدادورانی . [ دَ وَ ] (ص نسبی ) منسوب به دوران . چرخش .- حرکت دورانی ؛ جنبش چرخشی . حرکت بطور دایره ؛ یعنی دهری و زمانی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
پویش دَوَرانیcircular scanningواژههای مصوب فرهنگستانپویشی که در آن موتور و آینۀ پویش بر محور دوران قائمی نصب شدهاند که مسیری دایرهای را بر روی زمین میپیماید
پویشگر دَوَرانیcircular scannerواژههای مصوب فرهنگستانابزاری که با دَوَران یک آینه حول محور قائم، میدان دید لحظهای از زمین را در نوارهای دایرهای پویش میکند
داریالغتنامه دهخداداریا. [ رَی ْ یا ] (اِخ ) قریه بزرگ مشهوری از قریه های بخش غوطه ٔ دمشق است . نسبت به این قریه را بخلاف قیاس دارانی میگویند. قبر ابوسلیمان دارانی در آنجاست . (معجم البلدان ). رجوع به دارانی شود.
پیخالسنگcoprolite 2واژههای مصوب فرهنگستانمدفوع فسیلشدۀ مهرهدارانی مانند ماهیان و خزندگان و پستانداران
داودلغتنامه دهخداداود. [ وو ] (اِخ ) ابن احمد دارانی . برادر ابوسلیمان دارانی است و صاحب ریاضت عظیم وبا ابوسلیمان صحبت داشته و سخنان وی در معاملات مانند سخنان برادر وی بوده است . (نفحات الانس چ کتاب فروشی سعدی ص 40). در چ قدیم دارابی ضبط شده است (ص <span clas
فرانکلینلغتنامه دهخدافرانکلین . [ فْرا/ ف ِ ] (انگلیسی ، اِ) این واژه در قرون وسطی ، در انگلستان ، به زمین دارانی اطلاق میشد که بین خرده مالکان و شوالیه ها قرار میگرفتند. (از فرهنگ آکسفورد). در قرون 14 و <span class="hl" dir="ltr
دارکانلغتنامه دهخدادارکان . [ رَ ] (اِخ ) قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی ، ابوالحسن مروزی دارانی ... (معجم البلدان ). از بخشهای شهر قدیم طوس . (نخبةالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود.
نودارانیلغتنامه دهخدانودارانی . [ ن َ / نُو ] (اِ) شاگردانه . (لغت فرس اسدی از یادداشت مؤلف ) (برهان قاطع). نودارانه . نوداران . (رشیدی ). رجوع به نوداران شود. || زری باشد که به شعرا دهند. (از جهانگیری ) (از برهان قاطع). صله . رجوع به نوداران شود. || زری باشد که