داهی طبعلغتنامه دهخداداهی طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) زیرک طبع. که سرشت داهیان دارد. که طبع زیرکان دارد : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293).
داع داعلغتنامه دهخداداع داع . [ ع ِ ع ِ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را خوانند یا زجر کنند. (منتهی الارب ).
داهلغتنامه دهخداداه . [ ه َ ] (اِخ )استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب ش
کافی رایلغتنامه دهخداکافی رای . (ص مرکب ) خردمند. تیزرای . بسنده رای . صائب رأی . تیزنظر : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293). اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب . (سندبادنامه ص <span class="hl
داهیلغتنامه دهخداداهی . (حامص ) داه بودن . کنیز بودن : خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست .سنائی .
داهیلغتنامه دهخداداهی . (ع ص ) گربز. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). دغا. ریمن . هفت خط : گه سیاه آید بر تو فلک داهی گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید. ناصرخسرو.تو ماهیکی ضعیفی و بحرست این دهر سترگ و بدخوی و داهی . <p class="auth
داهیلغتنامه دهخداداهی . (حامص ) داه بودن . کنیز بودن : خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست .سنائی .
داهیلغتنامه دهخداداهی . (ع ص ) گربز. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). دغا. ریمن . هفت خط : گه سیاه آید بر تو فلک داهی گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید. ناصرخسرو.تو ماهیکی ضعیفی و بحرست این دهر سترگ و بدخوی و داهی . <p class="auth
مزداهیلغتنامه دهخدامزداهی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مزداه . مزدائی . ایزدانی که بر روی سکه های هند و سکائی دیده میشود معرف نوعی دیگر از آئین مزداهی است که تحت نفوذ عقاید و شرایع هندی در ایران شرقی به وجود آمده بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 53).