دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (اِخ ) دبوسه . دبوسیه . نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است . (جهانگیری ) : و شصت مرد
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (ع اِ) رُب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب ).
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَب ْ بو ] (معرب اِ) دبوس . معرب دبوس است به معنی گرز آهنی . ج ، دبابیس . (منتهی الارب ). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است : چونکه از عقلش فراوان بد مددچند دبوس قوی بر خفته زد. مولوی .خفته ا
دبوسدیکشنری عربی به فارسیسنجاق سينه , گل سينه , باسنجاق سينه مزين کردن , باسنجاق اراستن , برش , موزني , پشم چيني , شانه فشنگ , گيره کاغذ , گيره ياپنس , چيدن , بغل گرفتن , محکم گرفتن , سنجاق , پايه سنجاقي
دبوسفرهنگ فارسی عمید۱. گرزی آهنین که در جنگها به کار میرفته: ◻︎ ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی: ۱/۲۳۱)۲. چوبدستی ستبری که سر آن کلفت و گرهدار باشد.
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (اِخ ) دبوسه . دبوسیه . نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است . (جهانگیری ) : و شصت مرد
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (ع اِ) رُب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب ).
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَب ْ بو ] (معرب اِ) دبوس . معرب دبوس است به معنی گرز آهنی . ج ، دبابیس . (منتهی الارب ). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است : چونکه از عقلش فراوان بد مددچند دبوس قوی بر خفته زد. مولوی .خفته ا
دبوسدیکشنری عربی به فارسیسنجاق سينه , گل سينه , باسنجاق سينه مزين کردن , باسنجاق اراستن , برش , موزني , پشم چيني , شانه فشنگ , گيره کاغذ , گيره ياپنس , چيدن , بغل گرفتن , محکم گرفتن , سنجاق , پايه سنجاقي
دبوسفرهنگ فارسی عمید۱. گرزی آهنین که در جنگها به کار میرفته: ◻︎ ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی: ۱/۲۳۱)۲. چوبدستی ستبری که سر آن کلفت و گرهدار باشد.
مسندبوسلغتنامه دهخدامسندبوس . [ م َ ن َ ] (نف مرکب ) مسندبوسنده . بوسنده ٔ مسند. که مسند را میبوسد. کنایه از غلام و بنده و زیردست و مطیع : پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه که مسندبوس بادت زهره و ماه .نظامی .
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (اِخ ) دبوسه . دبوسیه . نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است . (جهانگیری ) : و شصت مرد
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (ع اِ) رُب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب ).
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَب ْ بو ] (معرب اِ) دبوس . معرب دبوس است به معنی گرز آهنی . ج ، دبابیس . (منتهی الارب ). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است : چونکه از عقلش فراوان بد مددچند دبوس قوی بر خفته زد. مولوی .خفته ا
ابن ابی دبوسلغتنامه دهخداابن ابی دبوس . [ اِ ن ُ اَ ؟ ] (اِخ ) عثمان مراکشی . فرزند ابودبوس حکمران اخیر سلسله ٔ بنی عبدالمؤمن بوده . چون در 658 هَ .ق . پدرش مقتول و دولت آنان منقرض شد عثمان به برشلونه (بارسلون ) رفت و کیش ترسا گرفت و از نصارای آنجا یاری طلبید و به ط