درایدنلغتنامه دهخدادرایدن . [ دْرا / دِدِ ] (اِخ ) جان . (1631 -1700 م .). شاعر و نمایشنامه نویس و منتقد انگلیسی . وی کرامول را مدح کرد (1659) و سپس به مدح چار
درائیدنلغتنامه دهخدادرائیدن . [ دَ دَ ] (مص ) گفتن . (غیاث ). لائیدن . دراییدن : روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم . اسدی .شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. <p c
دراییدنلغتنامه دهخدادراییدن . [ دَ دَ ] (مص ) درائیدن . گفتن . (برهان ). سخن گفتن . حرف زدن . بیان کردن . (از ناظم الاطباء) : منگر سوی آن کسی که زبانش جز خرافات و فریه ندراید. ناصرخسرو.درم داری که از سختی درایدسر و کارش به بدبختی
دیرپائیدنلغتنامه دهخدادیرپائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) مدت درازی ماندن . دیر زمانی عمر کردن : از باغ بزندان برم و دیر بیایم چون آمدمی نزد شما دیر نپایم . منوچهری .- امثال :هرچه زود برآید دیرنپا
دراییدنفرهنگ فارسی عمید۱. گفتن؛ سخن گفتن؛ سخن سر کردن: ◻︎ کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چربگویان آنجا شوند کند زبان (فرخی: ۳۲۷).۲. آواز کردن؛ بانگ برآوردن.