دریهکلغتنامه دهخدادریهک . [ دَ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. واقع در 23هزارگزی شمال هندیحان و 8 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو ده ملا به بندر دیلم ، با 450 تن
دریاهکلغتنامه دهخدادریاهک . [ دَرْ هََ ] (اِ مصغر)دریااک . دریاچه . دریایک . دریاژه . اُبَیحِر. بُحَیْره : درمیان این باغ دریاهکی کرده از هرجانب تیر پرتایی . (از تاریخ طبرستان ). به ناحیت پرسم به قصبه همچنین قصر و دریاهک و باغ . (تاریخ طبرستان ).
دریک دریکلغتنامه دهخدادریک دریک . [ دِ دِ ] (اِصوت ) حکایت آواز صوت لرزش اعضاء و بهم خوردن استخوانهای بدن . نام آواز بهم خوردن استخوانهای تن در تب لرز. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریک و دریک .
درحقیقتلغتنامه دهخدادرحقیقت . [ دَ ح َ ق َ ] (ق مرکب ) فی الواقع. (آنندراج ). براستی و درستی . یقیناً. فی الحقیقه . (ناظم الاطباء).
درحقیقت، واقعخدفرهنگ مترادف و متضاد۱. چهره، چهر، رخ، رخسار، رخساره، روی، سیما، صورت، عذرا ۲. گونه، لپ
لطف کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) ردن، لطف درحق کسی کردن، مرحمت داشتن، عنایت داشتن
خبئةلغتنامه دهخداخبئة. [ خ َ ءَ ] (اِخ ) ابن کناز. وی والی ابله بود بزمان عمر. عمر درحق او گفت : «لاجاحة لنا فیه هو یخبا و ابوه یکنز».
محاصلغتنامه دهخدامحاص . [ م َ ] (ع مص ) حَیص . حَیصَة. حیوص . مَحیص . حیصان . به یک سوی شدن از چیزی (یا درحق دوستان «حاصوا» گویند و در حق دشمنان «انهزموا»). (از منتهی الارب ). بگردیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
درحقیقتلغتنامه دهخدادرحقیقت . [ دَ ح َ ق َ ] (ق مرکب ) فی الواقع. (آنندراج ). براستی و درستی . یقیناً. فی الحقیقه . (ناظم الاطباء).
درحقیقت، واقعخدفرهنگ مترادف و متضاد۱. چهره، چهر، رخ، رخسار، رخساره، روی، سیما، صورت، عذرا ۲. گونه، لپ